خیال ِتشنه

Friday, October 24, 2003

دشـمـن

ریکارد ولف یکی از هنرمندان خوب سوئدی است- اوپیش از اینکه بازیگر تئاتر و سینما باشد ترانه سرا و خواننده است-از پاره ای جهات شباهت به زنده یاد. فریدون فرخ زاد دارد-( کسی که جامعه ادبی ما تا حدودی او را به فراموشی سپرده است) باری از آنجایی که ریکاردولف به تمام معنا هنرمند و انسان دوست است. درست مثل زنده یاد فرخ زاد. تصمیم گرفتم ترانه ای دیگر از او را ترجمه کنم - این ترانه را به جوانان ایران(مهرداد. نادر. پوریا . مریم .نگار. مهنوش و--) و مظلومیت هایشان تقدم می کنم- کسانی که در آتش جمهوری اسلامی زندگی می کنند و ایران را تا به این مرحله از پیشرفت پیش برده اند-درود می فرستم بر این انسانهای خوب و شریف -
ترجمه ترانه ای از ریکارد ولف

وقتی کوچولو بودم
و شب سایه اش را بر بسترم می انداخت
جرات نمی کردم چشمهام را ببندم
می شد که چشمهام را ببندم و باز بیدار بشوم؟
شبها وحشتناک بود
و من وحشتناک می ترسیدم
نمی خواهم هرگز هرگز آنطور بترسم
اما هیچ چیز بدتر از حقیقت نیست
وقتی که آن آرام آرام(یواشکی)
خودش را به من نزدیک می کند
نفرت و خشم وجود دارد
و وحشتناک تر از آن هم
من می ترسم از پوتینهای قدم رو. فریادهای که آدم را می لرزانند
و صداهای پر هنجار
به داد پسرهایی برس که گروهی می شوند
با امید پراکنده اشن کن
من از بزرگها می ترسم
وقتی آنها دعوا می کنند و یا همدیگر را می زنند
من از آنها می ترسم وقتی می گویند:"تو از ما نیستی
!"
در دریاچه ای همین جاها. در سوئد
خورشید درخشنده گی اش را از دست داد
مقنعه های سیاه. پلیسها. آنجا فکرهای مرده وحشتناک خوابیده بود
حقش بود خدا ترمزی می کرد.دنیا را از آغاز متوقف می کرد
ساعتها زنگ می زنند
پرنده ها آواز نمی خوانند
وقتش رسیده که از خواب بیدار بشویم
چرا که وقتی ما در رویا بسر می بریم
در جایی دارند رفقایمان را می کشند
بچه های ما را دور کنید از این پروزه های افتخارآمیزتان
مایی که هیچوقت جنگ را تجربه نکردیم
دوره قصه گذشته
زمان بی گناهی گذشته
مثل آن پسری که در دریاچه گم شد
آن هرگز برنمی گردد
هوا از نگرانی می لرزد. از نفرت . از تهدید
پنجره ها را باز کن
هوا خانه را عوض کن
وانمود نکن که هیچ اتفاقی نیفتاده
این چیزها فقط برای آنها اتفاق نمی افتد
اینجا هم اتفاقهایی افتاده

کفشهای فلزی قدرت می دهند
چون بدن نرم است
آن که قوی راست می گوید. این فکر مریض است
سر دشمن را بشکن. کله سیاه. یهودی و همجنسگرا را
آره سرم را بشکن. فکر نمی کردم او بمیرد
بزودی کره زمین از سیاهی پوشیده می شود و کشوری نمی ماند
و ما دوباره به جنگل برخواهیم گشت در ساحل تابستان
پشت این حرفهای من وحشتی خوابیده
و غمی از گمشدن او. تو که شاید می توانستی برادر او باشی
و دوست او
او هرگز دشمن نبود

Thursday, October 23, 2003

جهنم ایران یا برزخ آزادی

سالهاست که از دلتنگی.غربت.تنهایی.پزمردگی ایرانیها و ملیتهای دیگر در سوئد .( کشوری که در آن می زیم و خانه دوم من است ) بسیار می شنوم- اکثر هموطنها از هوای سرد اینجا گرفته تا بی عدالتی هایش گله و شکایت دارند- البته بسیاری هم به نسبت راضی هستند و زندگی خوبی را دارند- این عده از همان آغاز مثل همه ما درد غربت را لمس کرده اند اما به جای فقط گله و شکایت.دم از زدن از فرهنگ سه هزار ساله و غیره مشغول به کار و تحصیل شدند. در صدد ارتباط گرفتن با این جامعه بودند. کدهای این کشور( زبان. فرهنگ. ادبیات. موسیقی. برخورد و---) را شناخته
و به نسبت یک زندگی سالمی را پیش گرفتند-
آن عده هم که که با خیال خام( اروپا بهشت است)به اینجا آمدند و گمان بردند که اینجا عده ای کت بسته ایستاده اند تا از ما( با دخترانشان و---) پذیرایی کنند. در گوشه و کنار محله هایی که در مرکز شهر قرار دارد عاطل و با طل می گردند. به ریش ما می خندند یا معتاد و دزد و غیره شده اند- این حرفها را برای آن دسته از عزیزانی می زنم که در ایران بسر می برند و رویای بهشت اینجا را دارند و آن دسته از عزیزانی که تازه به اینجا آمده اند و هنوز زندگی در اینجا را جدی نگرفته اند- هستند عزیزانی که دل به پول سوسیال( کمک مالی) خوش کرده اند- اینان به امثال من می خندند و می گویند:" شما هشت ساعت کار می کنید و هزار کرون بیشتر از ما می گیرید- والله شما دیوانه اید و---" و من لبخند می زنم و می گویم:" شب دراز است و قلندر بیدار- چند سال دیگر است که تو در کوچه و خیابان مثل دیوونه ها یا با خود حرف می زنی و یا شکلکی مثل دیوونه ها در خواهی آورد و---"
البته بسیاری از هموطنان شریفی که سالهاست در اینجا زندگی می کنند و هر ساله به ایران سفر می کنند در عنوان اینکه اینجا بهشت است کم مقصر نیستند- حتما می پرسید چرا؟

این عزیزان هر سال که به ایران می روند کلی پز از اینجا می دهند که اینجا ال است و بل-اینجا هم که می آیند کلی دل ما را می سوزانند که ایران خوب شده و غیره- من نام این هموطنان را خائن می گدارم چرا که با دادن تصویر دروغین از ایران و از اینجا جمعی را به اینجا و آنجا می کشانند و به شکلی سبب بدبختی شان می شوند-این هموطنها خود به شکلی وضعیت پناهنده پذیری در سوئد را مشکل کرده اند- می خواهم بگویم کسانی که نام سیاسی را بر خود گذاشتند و پناهنده سیاسی شدند. پس از چند سال طوری شروع به رفت و آمد به ایران کردند که حالا اگر کسی هم واقعا جانش در خطر باشد پلیس سوئد باورش نخواهد کرد شاید پاره ای از شما حرفهایم را باور نکنید اما باور کنید که زندگی بلاتکلیف در یک کشور بیگانه به هیچ عنوان آسان نیست-ادامه دارد

Saturday, October 18, 2003

نـگاهِ مـاه



Thursday, October 16, 2003

جايزه صلح

امشب با دوست نازنین و هنرمندم خانم تورنگ که در شهری دیگر زندگی می کند اما صدایش نزدیکتر از عشق و زلال تر از چشمه است صحبت می کردم- با او از هر کجا گفتیم و بیشتر از هر کس یاد از شیرین عبادی کردیم که با تلاشهای بی شائبه خود در جهت حقوق کودکان و زنان ایران و با دریافت جایزه صلح نوبل زیباترین پاییز را برایمان به ارمغان آورد -به تورنگ نازنین گفتم :" این روزها دوستان و همکاران سوئدی ام با تبریکهای خود به کلی سرما را از خاطرم برده اند اما بعضی از هموطنان شریف---!"
او گفت:" بعضی از هموطنان چه؟"
گفتم:" نشنیده ای چه قشقره ای راه انداخته اند؟
آنقدر در رادیو و این طرف و آن طرف قیل و قال که کرده اند که چند روزی هیچ جور دستم به قلم نمی رفت- او گفت:" عزیزم به خاطر حرف یک عده که---"
گفتم:" راستش دلم نمی خواست حرفهایی را به زبان بیاورم که از رنگ این شادی بکاهد- ترجیح دادم اول به آرامش برسم و بعد شروع به نوشتن کنم-"

او گفت:" حالا حرف حساب اونها چه بود؟" گفتم:" ناراحت بودند که چرا خانم عبادی گفته مسلمانم- انگار همه در ایران کمونیست کارگری اند و این خانم تنها مسلمان است و ---صبح تا شب دم از جامعه دموکراتی . برابری و ---می زنند و پس از بیست سال زندگی در اینجا هنوز با الفبای دموکراسی آشنا نشده اند- نمی دانم شاید انتظار داشتند خانم عبادی مثل یکی دو تا از خودشان که در کنفرانس برلین عریان شدند . عریان شود تا به اینها ثابت شود که با آن نظام هم دست نیست- بنازم به خانم عبادی که راه برقرار کردن یک دیالوگ مسالمت آمیز را آموخته است- این بیچاره گان هنوز فکر می کنند مردم مردم بیست سال پیش هستند- چه بگویم- بگذریم- نمی خواهم کلامم رنگ سخن آنها را بگیرد- باور کن هر بار صدای یکی از اینها را از رادیو می شنوم احساس می کنم یکی با اسلحه اش دارد به مغزم می کوبد- خبر نداری که اینها خود را روشنفکر و فمینیست هم می دانند-دیگر آبرویی واسه روشنفکرها. فمینیست ها و چپ ها نگذاشته اند-"
او گفت:" بدبختی که یکی دو تا نیست-ای کاش عده ای لااقل اگر با آن مردم زندگی نمی کنند سعی می کردند دردشان را بشناسند- متاسفانه پاره ای از آدمها هنوز در گذشته ها سیر می کنند-"
گفتم:" می بینی همین حالا دارد اعصابم خورد می شود--"

نگاه ماه

"بخشی از داستان صدای شب
از مجموعه داستان نگاه ماه
نوشته: حمیرا طاری

آن وقتها که در خانه مه رو زندگی می کردم یک روز دم دمای سحر زنگ موبایلم به صدا درآمد- آهسته از اتاق خواب بیرون آمدم
و گیج و ویج شروع به گشتن آن در اتاق پذیرایی کردم طبق معمول یکی سایه به سایه ام می آمد- او کاملا سیاه بود و فقط چشمهایش پیدا بود- به او گفتم:" تو وجود نداری و خیلی وقته که مردی-" اما چشمهای او به من می خندید و می گفت:" من زنده مونده م که از تو مواظبت کنم- تو به من نیاز داری. می شنوی چه می گم؟"
داد زدم:" گورتو گم کن! وقتی من اینجا اومدم تو مردی. می شنوی؟......"

غربت در بستر ذهن ما خفته است

خاطرم می آید هنگامیکه پا به زادگاه سرما گذاشتم خود را چون پرنده ای می دیدم که از قفس آتش رها گشته باشد- اما پس از مدتی . هنگامیکه برساحل به ظاهر آرام امنیت شروع کردم قدم بزنم تازه توانستم متوجه سنگهای ریز و درشتی شوم که با فرو رفتن در پاهایم می گفتند:" هر کجا که روی پستی و بلندی همراهت خواهد بود-" و من زیر لب زمزمه می کردم:" آیا هر کجای این آسمان همین رنگ است-" زمان گذشت و کودک معصوم و خوش باور روح من هر روز به طریقی آزرده شد تا جایی که در چمنهای به سرما نشسته می نشستم و مادرم (زادگاهم) را صدا می زدم- مادری که اغلب طناب دار خنده های نوجوانی و جوانی ام بود- مادری که تنها خاطره خوش من از او لبخندهای کودکی ام است لبخنده هایی که به من می گوید زادگاه تو شرق است اقیانوس آفتاب- ای کاش می گذاشت با نفسهای ذهن خود زندگی را بشناسم و استشمام کنم - چقدر دلم برایش تنگ شده- انسان وقتی درمانده و محروم از عشق می شود. انسان وقتی هر چه پنجه به محبت و یگانگی می زند و همچنان دستهای خود را خالی می بیند به دایه و زن بابای بد اخم هم راضی می شود-

زمان گذشت و هر روز فکر من به هوای دیدن و یافتن حتی یک نفر که بوی زادگاهم را بدهد هزار ذره شد- هر بار انسانی را با وطن اشتباه گرفتم او مملو از آفتاب شرقی ام شد و من مملو از بغض و بی باوری- خاطرم هست آخرین بار که همه مهربانی عشقم را به شبه وطنی بخشیدم تا پای مرگ پابوس انسانیت رفتم و سر آخر خود را مجنونی یافتم در سرزمین خیس از اشک انسانهای تنها- زمان گذشت و من همچنان در جستجوی بوی وطن بودم تا اینکه روزی تصمیم گرفتم وطن را در چشم بچه ها بجویم- در چشم چشمهای آبی . خاکستری و سیاه-
هنگامیکه همه شروع کردیم خود را خوشبخترین انسان روی زمین ببینیم و وطن را در قلب یکدیگر بجوییم. بزرگی پیدا شد و با کج خلقی های ناسیونالیستی زیرآب همه ما را زد- خاطرم هست وقتی از بچه ها جدا شدم نامم را چنان عاشقانه صدا می زدند که هنوز از آن همه عشق سیرابم - در آن زمان فقط زیر لب زمزمه می کردم:" لبخندهایت را از نگاهم می ربایند
تا مبادا از آفتاب شرقی ام رنگ بگیری
قلبت را در دبستانهای دموکراتی زندانی می کنند
تا مبادا در سرزمین مهربانی ام سبز شوی---"
باری روزی تصمیم گرفتم خود را در زندان تنهایی زندانی کنم و با خود به خلوت بنشینم- زمان سختی بود- احساس می کردم موی غم تا نوک پاهایم قد کشیده است-
وقتی خود را در آیینه نگاه کردم دو سال از آن زمان گذشته بود- نه آینه من را می شناخت و نه من آیینه را- امروز که به آن روزها فکر می کنم می بینم غربت در ذهن من خفته بود- گاه باید از نق زدن دست برداشت و به شناخت محیط و انسانهایش پرداخت- وطن در هر کجا نشسته است اگر او را بشناسیم- وطن ایران نیست- وطن سوئد نیست- وطن انسان است-
حالا هر وقت آشنایان. سوئدی . ترک . ایرانی و عرب را در کوچه می بینم آنها کلاه از سر برمی دارند و صبح بخیر می گویند- من هم که فکر کنم تا حدودی کدهای این جامعه را شناخته ام با لبخندهایم عرض ادب می کنم- بچه ها هم به محض دیدنم به سمتم می دوند و من را از آغوشهای گرم و مهربانشان پدیرایی می کنند-
ادامه دارد

Saturday, October 04, 2003

غروب باور

چند روزی می شود که دوباره با هم خلوت کرده ایم- وقتی داریم با هم به مدرسه می رویم و سر راهمان به شبه رفیق و یا شبه آشنایی بر می خوریم کلاه خشم را از سر برمی داریم و می گوییم :"سلام آقای انسانیت. سلام خانم یکرنگی!" بعد به هم نگاهی می کنیم و لبخند نیمه مرده ای به هم می زنیم- گاهی او می گوید ناراحت نشو . به خاطر غربت و تنهایی که آدمها لباسهایی را تن روحشان کردند که مال خودشون نیست--- می گویم :" تو هم مثل همیشه همه چیز را به گردن غربت بنداز- مگه من در غربت بسر نمی برم که آقا و خانم ---"
می گوید:" نه عزیزم! تو با این کشور بیگانه نیستی- همین دیروز نبود که توی سینمای هاگا می نوشتی: در هاگا می توان قهوه زندگی نوشید
دستهای مهربان هاگا غریبه ها را نوازش می کند
هاگا آغوش گرمش را برای جوانه های آزادی باز می کند
. هاگا---تو داری با این کشور و آدمای خوبش جوش می خوری- وقتی با سوزان و یا یوناس حرف می زنی با آنها احساس غریبی می کنی؟ بارها خودت نگفتی اینا بوی وطن می دن-انگار وطن روی زانوی اینا نشسته؟"


لبخند می زنم و می گویم:" خوب به قول چارلی چاپلین من شهروند دنیا هستم- به قول نیما دنیا خانه من است به قول آن شاعر اسپانیایی وطن تنها در قلب کسانی جا دارد که---"
لبخندی می زند و می گوید:" دیوونه! پس هر که احساس غریبی کند تو نباید بکنی. نه؟"
یک دفعه با بغض می گویم:" اما من خیلی تنها هستم!"
می گوید این همه آدم دور و بر تو هستند و باز تو می گی من تنها هستم-" می گویم:" تو به اینا می گی آدم- و زیر لب زمزمه می کنم: در جنگلی زیسته ام به نام دنیا
با احشامی زیسته ام به نام انسانها
در مسیری قدم بگذاشته ام به نام بی انتها
به سرنوشتی دچارم به نام ستیز"
سرش را پایین می اندازد و به اطراف نگاهی می کند - بعد می گوید:" پس به کی می گن آدم؟"
می گویم:" به کسی که قلبش با آدم یکی باشه-به کسی که حرفاش بار داشته باشه- صبح تا شب داریم واسه هم فیلم بازی می کنیم- ظاهر و باطنمون یکی نیست- من دلم برای آدم یکرو تنگ شده است- دلم می خواهد با یکی حرف بزنم که قابل باور باشه- دیگه داره حالم ازاین همه آدم آدم نما به هم می خوره-"
دوباره می گوید:" دیوونه. سخت نگیر و کمی توقع ات را پایین بیار- اصلا بیا و خودت با خودت رفیق باش! با خودت که می تونی رفیق باشی. هان؟"
می گویم:" من با خودم رفیق باشم؟ نمی تونم- -چرا؟
"واسه اینکه از دست خودم بیشتر از هر کس دیگر عصبانی هستم- خودم از هر کس دیگری بیشتربه خویشتنم ظلم کرده -اصلا هر چی می کشم از دست خوش باوریهای خودمه وقتش رسیده که---"
و باز زیر لب شعری را(فریدون مشیری) زمزمه می کنم : سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه تنها! دل تنگ!
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را. مدران
مکن ای خسته. درین بغض درنگ
دل دیوانه تنها. دل تنگ!
پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی. آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش. سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دلازازترین شد!چه دلازارترین؟