خیال ِتشنه

Monday, March 28, 2005

زندگی در هر کجا، یعنی تلاش!

مدتی است که از برخی از دوستان و آشنایان ایرانی گله و شکایت در باره سوئد و سوئدیها زیاد می شنوم.از پناهجو تازه از راه رسیده گرفته تا کسانی که بیش از بیست سال در اینجا زیسته اند. یکی می گوید سوئدیها نژادپرستند، یکی دیگر از کارهای پستی که به عنوان شغل به او می دهند شکایت دارد، یکی از آب و هوا و خلاصه که هر کس به شکلی ناراضی و ناراحت است . وقتی می گویی خوب تو سعی کن با تلاش و تاثیرگذاری تغییر در شرایط موجود ایجاد کنی جواب می شنوی که:" ای بابا مگه اینا می ذارن که در سیستم شون رخنه کنی! اینقدر این سوئدیها پدرسوخته اند که نگو و نپرس ..."
می پرسم:" تو که اینقدر از اینجا ناراضی هستی چرا اینجا وایسادی برگرد برو ایران. آنجا که "تبعیض نیست"، " ایرانیها هم همه خوبند"، آب و هوای خوب و..."
جواب می شنوی که با اون رژیم پدرسوخته می شه کنار اومد؟ روی اون سیستم کثافت می شه تاثیر گذاشت؟ باید برم آمریکا یا کانادا. می گن اونجا خیلی خوبه.توی کانادا و آمریکا تبعیض نیست، اونجا همون حقوقی رو که یه آمریکایی یا کانادایی داره، یه ایرانی هم داره...
حالا باید پرسید که بر فرض مثال هم اگر اینجوری باشه که تو می گویی آیا آن جامعه به خودی خود به اینجا رسیده؟ آیا کسی تلاشی برای بهتر بودنش نکرده است؟
دوستان و آشنایانی که در آمریکا یا کانادا بسر می برید ، آیا واقعا در این کشورها تبعیض نیست؟ آیا کسی برای یک زندگی خوب تلاش نمی کند و...

من فکر می کنم سیستم هر کشوری به سهم خود ضعف و قوت هایی دارد. من فکر می کنم در هر کجای دنیا آدمهای خوب و بد وجود دارد و نژاد انسان تعیین کننده خوبی و بدی نیست. بیایید از جمع بستن، از قضاوت بی مورد کردن دوری کنیم و گاهی تجدید نظر در رفتارهای خود داشته باشیم و نگاهی به خود بیندازیم. من از سیستم این کشور راضی نیستم و برای بهتر شدنش تلاش می کنم، شاید کارم امروز نتیجه ندهد اما در دراز مدت حتما نتیجه ای می دهد. در این کشور آدمهایی وجود دارند که با من همفکرند و می خواهند که با هم سیستم بهتری را بسازیم.

Tuesday, March 22, 2005

عیدی من به شما

." نوردمن" یکی از ترانه سراها و خوانندگان خوب و معروف سوئد است. او مثل هر هنرمند دیگری لحظات تلخ و شیرین در زندگی بسیار داشته است. دوره ای اسیر دام خانمان سوز اعتیاد می شود اما پس از دوره ای عزم خود را جزم کرده و تصمیم به ترک اعتیاد می گیرد. یک شعر از این خواننده خوب را به عنوان عیدی ترجمه و تقدیم شما عزیزان می کنم علی الخصوص مهاجرها .
نوروزتان مبارک


یک مهاجر هیچ جا ندارد که برود
وقتی به آخر راه می رسد
ماه جنگلها را آبی کرده است
ولی خودش بیرون تنها مانده است

آن دور دورها
در باغی گوشه نشین
در شب گرما می درخشد
و گرسنگی در بدن او که با آب و هوا سر کرده، بیدار می شود

دردآورست!
با این حال برو
تو همیشه می توانی برگردی
دردآورست!
با این وجود برو
تو اینجا آمدی مثل یک مهاجر

ساعتها نواخته می شوند
برای یک روح تنها
آنها صدایشان را از مرگ گرفته اند
حالا خوبی ات را بخواهند یا بدی ات را
سرنوشت ما را رقم می زنند

با اینکه سخت است بهش فکر نکن
در روز زندگی کن!
یک مهاجر هیچ جا ندارد که برود
اگر او با آخرین سرعت برود

دردآورست!
با این وجود برو
همیشه برای برگشتن فرصت هست
دردآورست!
با این وجود برو
تو اینجا آمدی مثل یک مهاجر
ترجمه: حمیرا طاری

Saturday, March 12, 2005

به پیشواز چهارشنبه سوری و عید نوروز برویم

توجه:آرش سیگارچی آزاد شد!

!آرش عزیز برایت بهترینها را در شروع این بهار و هر بهار دیگر آرزومندم..


یکی از پرنده هایی که با نغمه خود در این خاک سرد سبز به بهار صبح بخیر می گوید مرغ شب" جغد" است. نغمه این مرغ شب نشین که مرا به یاد "مرغ دوست" زادگاهم می اندازد و برای اولین بار دو هفته پیش شنیدم. پس از آن تصویر این مرغ زیبا و متفکر را بر صفحه یکی از روزنامه های سوئدی( یوتبری پوستن) دیدم. درسوئد با نغمه این پرنده زیباست که به استقبال بهار می رویم. به استقبال سنت زیبا و دیرینه ایرانی "چهارشنبه سوری" به استقبال "عید نوروز" و به استقبال زمینی که از خواب زمستانی بیدار می شود.
یادم است در ایام کودکی و نوجوانی، چهارشنبه سوری را در کوچه محله مان برگزار می کردیم. من و خواهرم پس از پریدن از روی آتش ،چادری سرمان می کردیم و می رفتیم قاشق زنی نزد در و همسایه. یادم است خواهرم که در چادر سر کردن نمونه بود چنان روی خود را سفت می گرفت که هیچ در و همسایه ای نمی توانست او را شناسایی کند. من برعکس او هیچوقت نتوانستم چادر سر کردن را خوب یاد بگیرم و یا چهره خود را خوب پنهان کنم.چون یا چادرم از سرم می سرید و یا تا فرق سرم عقب می رفت. گاه خواهرم از دستم عصبانی می شد و می گفت: "خاک برسرت! بلد نیستی چادر سر کنی، چادر سرت نکن!"

من که به قول مادرم زبانم شصت متر بود ، خود را از تک و تاء نینداخته و غرغرکنان می گفتم:" خاک بر سر تو کنند که آنقدرامل و... "
آن روزها حاجی فیروزی هم ساز زنگی خود را دست می گرفت و در خیابانهای تهران می نواخت و می خواند:" اینجا بشکنم یار گله داره آنجا بشکنم..."
سالهاست که از آن روزها می گذرد. سالهاست که من به همراه هزاران ایرانی چهارشنبه سوری و عید نوروز را در خاک یوتبری جشن می گیریم.
.بیش از دهها سال است که ایرانیهای مقیم یوتبری در زمین فوتبالی بنام" همارکولن" (امسال برای اولین بار در محل دیگری در وسط شهر انجام می شود) جمع شده و چهارشنبه سوری را به بهترین شکل جشن می گیرند. دو سال پیش خانم مونا سالین یکی از وزرای سوئدی در این جشن شرکت کرد و همراه با ما از روی بوته های آتش پرید و با حاجی فیروز رقصید.
امسال هم مثل هر سال این سنت زیباتر از همیشه در مکانی جدید به نام هدن (بهشت) برگزار خواهد شد
مثل هر سال چهارشنبه سوری فقط به پریدن از روی آتش و خوردن آجیل ختم نمی شود. چهارشنبه سوری در اینجا شکل سنتی خود را تا حدودی از دست داده است و به شکلی مدرنتر و مفصل تر برگزار می شود. در محل هدن بیش از دهها ایرانی مشغول درست کردن کباب می شوند و یا فروختن آش رشته و.... گروههای مختلفی هم می نوازند. جوانهای ایرانی، سوئدی، عراقی، افغانی و... دست در دست هم و یا آغوش یکدیگر می رقصند و...
چهارشنبه سوری آنقدر مفصل و باشکوه انجام می شود که تلویزیون های سوئدی و روزنامه های این شهر چند رور قبل از برگزاری این جشن و پس از این جشن از آن سخن می گویند.
برای شب عید هم که برخی از دیسکوها و سالنهای این شهر از پیش گرفته می شود و...


پیشاپیش این ایام را به همه تبریک می گویم. به کودکان خیابانی ، به کودکان فقر، به مردم شکسته در غم ، به مردم خوب خاک مهربانی، به وبلاگ نویسان ، به روزنامه نگاران، نویسنده ها و شعرا، نقاشان، عکاسها، فیلمسازها و...
به امید اینکه روزی همه در کنار هم، در کنار مردم خوب ایران برای سازنده گی کشورمان بکوشیم بدور از حسدها و حرصها ، بدور از اندیشه های دیکتاتوری، بدور از بی احترامی و بی حرمتی و بدور از هرگونه تبعیض و یا دشمنی.

سال نو همگی مبارک باد

Wednesday, March 09, 2005

Agust Strinberg

اغلب از مادرم می شنیدم که به بچه های کوچکتر هشدار می داد:
"بچه ها، هرگز نروید لب حوض، توی حوض آدمهایی نفس می کشند که بد ذات هستند .
وقتی آن شب تابستانی ولرم
نشست کرد در زمین خسته
و همه خانه بخواب رفته بود
من گاوم را آرام بردم به آن چمنزار
روی آن تپه سبز کوچک
پهلوی آن آیینه آرام حوض
آخ،حالا کجا رفته بود آن تازه بهار
و سبزه های جوانش تا قادر
به برگرداندن آن هفته های خیس شود!
مرگ، آن شنل پوش سیاه ویران و دفن کرده بود چمنزاری را که
گلهای خجالتی اش تازه می خواست از زندگی کام بگیرد.
........................
........................
ترجمه: حمیرا طاری

Saturday, March 05, 2005

مختصر نگاهی به "تن فروشی زیر حجاب"

فیلم : خودفروشی زیر حجاب
کارگردان: ناهید پرشون
"ناهید پرشون برمی گردد به زادگاه خود ایران- شیراز. کشوری که رویایش این بود که با رخ دادن انقلاب شرایط بهتری پیدا کند. ناهید در سفر خود دو زن جوان را ملاقات می کند که به خاطر شرایط بد ی که حاکم است مجبور به خودفروشی می شوند از طریق صیغه و طرق دیگر. این دو زن که هر دو صاحب فرزند می باشند هر دو معتاد به هروئین هستند و برای امرارمعاش و تهیه موادمخدر تن فروشی می کنند."

من این فیلم را که در فیلم فستیوال یوتبری هم به نمایش درآمده بود پنجشنبه شب در تلویزیون سوئد دیدم. به عقیده من خانم ناهید پرشون بخوبی توانسته بود وضعیت پاره ای از زنان ایران و نقش رژیم و مذهب را در این فیلم به تصویر بکشد. آما آنچه که برای من در رابطه با این فیلم ایجاد سوال می کرد مستند بودن و یا نبودن این فیلم بود.
.فیلم مستند هم نوعی از فیلم است که مثل هر فیلم دیگری تعریف خودش را دارد
این فیلم بر اساس واقعیتهای جامعه ما ساخته شده بود اما نمی توان به این دلیل این فیلم را مستند نام نهاد، چرا که شخصیت های داستان و نگاههای آنها این واقعیت را برای من بیننده بخوبی فاش می کند که فیلم ساخته گی است. . برای مثال مردی که در ماشینش نشسته است و مشغول تعیین نرخ با فریبا است بگونه ای حرف می زند که من بیننده به هیچ عنوان نمی توانم باور کنم که خود او در واقعیت طالب خریدن سکس از فریبا است. نگاه و حرفهای فریبا خود سندی بر این ادعا است . حتی زمانی که دوست فریبا به خانه آن دو مرد می رود برای تن فروشی می توان بخوبی دید که فیلم ساختگی و از پیش برنامه ریزی شده است.
بخش زیادی از این فیلم در خانه قدیمی می گذرد که یادآور خانه هایی است که در فیلم دایی جان ناپلئون و دشنه شاهد آن بوده ایم. تصویرهایی در این فیلم وجود دارد که دقیقا برداشتی از فیلم دشنه است. برای مثال وقتی حبیب متوجه می شود که خانه اش را دزد زده است شروع به دعوا با فریبا می کند و مستاجرهای دیگر که هر کدام در اتاقی زندگی می کنند با شنیدن او یکی پس از دیگری در اتاقشان را می بندند. آن بخشی از این فیلم مستند است که خانم ناهید در فرودگاه است و سپس در هواپیما برای عازم شدن به سوئد. البته آن دو ماموری که او را متوقف می کنند هم مستند بود.
راوی در این فیلم برای حکایت قصه اش از صدای خود استفاده می کند. در فیلم برای استفاده از هر موردی نهایت دقت را بد نیست بکار برد، چنانچه به یک فیلم حرفه ای می اندیشیم. از صدا گرفته تا تصویر و موزیک . صدایی که در این فیلم استفاده شده است نمی تواند در من بیننده ایجاد کشش کند و یا تا آخر فیلم همراهی ام کند. انتخاب نوع صدا در فیلم خیلی مهم است. به قول سوئدیها آن صدا باورکردنی نبود.(Trovärdig)

موزیک فیلم خوب بود اما به عقیده من برای این فیلم سنگین بود. البته می شود بخوبی فهمید که انگیزه کارگردان از استفاده این موزیک چه بوده است. ناهید پرشون با استفاده از این موزیک به گونه ای همراه با زنان فیلمش رنج می برد.

Thursday, March 03, 2005

چرا افسرده ایم؟

افسرده گی به سراغ چه کسانی می رود؟ آیا افسرده گی موروثی است؟ آیا افسرده گی تنها محصول حاکمان حکومت ها است؟ آب و هوا و محیط زیست چه نقشی در افسرده گی ما دارد؟ چگونه می شود از جهنم افسرده گی
رهایی پیدا کرد؟
خیلی از دوستان عزیزی که در ایران زندگی می کنند گله و شکایت از افسرده گی بسیار دارند . گاه که آدم از افسرده گی خود برای آنها سخن می گوید پاره ای از آنها بگونه ای برخورد می کنند که انگار افسرده گی تنها در ایران تولید می شود و تنها علت آن وضعیت بد اقتصادی و سیاسی است. حالا هر چه بگویی اینجا هم تعریفی ندارد، نژادپرستها، کارخانه دارها، اداره مهاجرت، آب و هوایش و یا... سبب افسرده گی مان شده باورمان نمی کنند که نمی کنند. البته برخی از هموطنهای شریفی که به ایران سفر می کنند بجای ارائه حقیقت تا دلتان بخواهد دروغ ارائه می دهند و آنقدر خالی می بندند که آدم یاد "عباس چاخان" فیلم دشنه می افتد.
من تا یادم می آید افسرده گی و تنهایی مثل یک سایه همراهم بوده است گاه کم و گاه زیاد .
آن وقتها که بچه بودم و اثری از جمهوری اسلامی و روضه خوان هایش نبود گاه سخت خود را تنها و افسرده می دیدم علتش هم مثل روز برایم روشن بود. متفاوت بودن خودم( به قول سوئدیها گوسفند سیاه خانواده بودن) اجاره نشینی و مصیبت هایش، برخوردهای بد خانوادگی که خود به شکلی قربانی شرایط حاکم و یا تربیت خانواده شان بودند ، تا فیلمهای تلوزیونی مثل " قیصر، "گوزنها" ، " طلاق" و امثالهم.

یادم است در هر فیلمی که بهروز وثوقی می مرد من تا چند روز عزادار بودم. دیگران هم بجای اینکه توضیح بدهند بابا اینها همش فیلم است یا اینکه نگذارند آن فیلمها را ببینم و ...غش غش بهم می خندیدند.
نوجوان که شدیم انقلاب شد و هر کدام توی یک خطی افتادیم. از پدر و مادرها نفرین و سرزنش شنیدن و از رژیم زندانی، شکنجه و اعدام کردن. یک سال بعد از انقلاب هم جنگ شد. بچه های بی پدر با دیدن کارتن "هاچ" زنبور عسل که همیشه دنبال مادرش می گشت زار زار گریه می کردن( ما هم که بی پدر نبودیم برای بی پدری آنها گریه می کردیم) ، نوجوانها و عاشقهای بی وصال از دست خانواده یا مدرسه با روضه های آهنگران راهی جنگ و قبرستان می شدند تا در جوانی با نوشیدن جام شیرین شهادت به بهشت راه یابند. بزرگها هم با دعای کمیل و آهنگهای بقیه روضه خوانهای مان زانوی غم به دامان می گرفتند و همیشه عزادار بودند. حالا دیگر فیلمهایش بماند که افسرده گی که چه عرض کنم جنون می آورد..
بعد هم که جوان شدیم و دربدر خارج برای رسیدن به خوشبختی. یک دسته با سیاسی بودن و ماندن دهه شصتی در رشدشون متوقف شدند. عده ای هم با قاطی نشدن در جامعه میزبان در دیوانه خانه های خانه خود و یا بیمارستان های روان و اعصاب در افسرده گی پر و بال ریخته و می ریزند. عده ای هم بجای کار کردن صبح تا شب شجریان گوش می دهند و یا با گفتن وطن وطن خل شده و می شوند. پاره ای هم پول نفتشون را با کار نکردن و در خانه ماندن به قیمت دیوانه شدن می گیرند. آن عده ای هم که درس می خواندند و دارند به هر شکلی اینجا و آنجا کار و فعالیت می کنند وطن فروش و غرب زده و امثالهم محسوب می شوند. وقتی ایران می روند از داخلی ها فحش می خورند اینجا هم که برمی گردند از اینجایی ها.
حالا بگردید و پیدا کنید علت افسرده گی مان را!