خیال ِتشنه

Friday, October 28, 2005

Carl Henrik Svenstedt دو شعر از

آخرین روز پاییز دریاچه پوشیده است از قوها
قوها نه آب می شوند
و نه همچون برف آپریل
از ابرها پایین می آیند

قوها در آیینه زمان به انتظار می نشینند

در انتظار زمانی که روزی از راه خواهد رسید

..........................................

پرنده من گنجشک است
پرنده ای که نغمه اش از دل برمی خیزد
هنگام سحر و کار
هر روز و خستگی ناپذیر
نزدیک زمین بی رنگ

آیا کسی گنجشکی را ندید که بر فراز دریا به پرواز درآید؟

ترجمه: حمیرا طاری

Saturday, October 22, 2005

با سلام به همه شما خوبان

مدتی است که نتوانسته ام مطلبی بنویسم. کار، درس، خرابی کامپیوتر و مشغله های دیگر چنان وقتم را گرفته بود که...
از طرفی به خودم می گویم که وقتش است که به وبلاگ بگویی خداحافظ. اما حسهایی هست که مانع این کار می شود.
به همه شما عزیزان نویسنده، دوست و خواننده این وبلاگ فکر کرده ام. گاه مطالبتان را خوانده ام و پیامی ننوشتم. راستش را بخواهید خوشم نمی آید با واژه های لاتین فارسی بنویسم. به مردم زلزله زده پاکستان و کشمیر هم زیاد فکر کرده ام. دلم می خواهد به سوی شان پر بکشم و برایشان هر کاری از دستم بر بیاید انجام بدهم دریغ و درد که الان امکانش را ندارم. نقشه زیاد می کشم. خواب زیاد می بینم کی برآورده بشود زمان می داند و بس.
و اما از کارهای اخیر بگویم. نمایشگاه کتاب به خوبی پیش رفت. شعرخوانی به دو زبان سوئدی و فارسی، ملاقات آدمهای جدید، ملاقات رفقای قدیم و رفت و آمد در نمایشگاه کتاب شور و حالی داشت.
پنجشنبه 20 اکتبر هم دوباره به دعوت کانون نویسنده گان جنوب سوئد من ، آقای کارل هنریک (شاعر 67 ساله سوئدی که حدود بیست سال هم در رادیو کار کرده است)، کارل مگنوس( شاعر 83 ساله سوئدی و فیلمساز) و خانم بوئل شانلر ( شاعر و ناشر. سن؟) در سالن نویسنده گان جنوب شب شعری داشتیم که بسیار خوب پیش رفت. آنچه که در این شب برای من جالب بود آشنایی با اشعار این افراد و شخصیت آنها بود، شخصیت هایی که من را به یاد شاملو و اخوان عزیزم می انداختند. شخصیت قوی و با جرات خانم بوئل هم جذابیت خاص خود را داشت.
یکی از اشعاری که در این شب خواندم شعر "خاک خوب کودکی" بود. راستش را بخواهید هنوز دلم نمی آید آن را در وبلاگ بگذارم. حتما در آینده این کار را خواهم کرد. در آینده چند شعر هم از اشعار نازنینان نام برده را هم ترجمه خواهم کرد و در اختیار تان خواهم گذاشت.

- مرا می شکنی؟

نه! تو در هزار توی هزار رویان
خود شکسته ای!
.......................

داشتن حسی کرخ در رویا
به فراموشی سپردن طعم تلخ درد
در خیال شیرین دریای عشق

باور یک لحظه زندگی
هنگام خاکسپاری ناامیدی

به خاطر آوردن امید
هنگام افتادن از درخت زندگی

از دفتر " رقص غروب"