خیال ِتشنه

Monday, February 27, 2006

Lars Norén سه شعر از

آقای لارش نورن نویسنده ، درام نویس و شاعر است. او در سال 1944 در شهر استکهلم متولد شد. پدرش الکلی بود و دوره های متفاوتی را در بیمارستان گذراند. وقتی نوجوان بود مادرش به بیماری سرطان مبتلا شد و بعد از گذران یک پروسه طولانی دردناک فوت می کند. پس از مرگ مادر لارش دچار بحران روحی بدی می شود و مدتها در بیمارستان اعصاب و روان بستری می شود.
در همان ایام او شروع می کند به نوشتن. به قول خودش می نویسد تا از درد رهایی یابد، می نویسد تا خود را بهتر بشناسد و شخصیت خود بهتر بسازد.
پیشتر از یک نمایشنامه او نام بردم ( شب روز مادر است) او در این نمایشنامه به شرح زندگی خود می پردازد. " آشفتگی همسایه خداست" ادامه این نمایشنامه است.
همانطور که پیشتر اشاره کردم او یکی از بهترین و مطرح ترین نویسنده های مدرن جامعه سوئد است. آثار او به زبانهای مختلفی ترجمه شده است. بسیاری او را دوست ندارند چرا که او به اصطلاح سیاه می نویسد همچون صادق هدایت. البته با همه علاقه ای که به صادق هدایت دارم بر این باورم که لارش نورن در کار هنری خود بس فراتر می رود و بس زیباتر می نویسد. لارش نورن را دوست دارم به خاطر کارهای زیبای هنری اش، به خاطر صداقتش و به خاطر مبارزه زیبایش با دردهای زندگی و بخاطر تلاش برای ماندنش.

تلاش می کنم برای زندگی تازه
آنجا که بی واقعیتی استوارست بر همه چیز
مثل نور پر قدرت من
..................

تو در من خفته ای
با چشمان بی نظیری که مرا عریان می کند
می ترسم خسته شوی
از نگاه کردن
و از خراب کردن

........................

وقتی با هم در شب راه می رویم
دستم را می گیری و با من دور می شوی
دستم را می گیری و هرگز برنمی گردی
...............................................

ترجمه: حمیرا طاری از دفتر "کار شب"

Thursday, February 23, 2006

زمزمه های بهار

هنوز زمین سپید است و آسمان پیراهن بنفش و آبی به تن دارد. اما آواز گنجشک ها و فریاد مرغ های دریایی خبر از بهار دارد، خبر از روزهای نو. گاه آنقدر به قصه ها و به شعرهایم می اندیشم که دلم می خواهد هوا همینگونه که هست بماند. برخی می گویند دیوانه ای، برخی با تعجب به چشمان پر از انتظارم خیره می شوند و برخی می گویند مگر می شود هوای این آب و خاک را ...؟
مگر می شود هوایی را که آگوست استرین بری استشمام کرده و زیباترین نمایشنامه ها را نوشته دوست نداشت؟ مگر می شود جنگلی را که در آن لارش نورن قدم زده و سیاهی های آن را قلم زده دوست نداشت؟ گاه دلتان برای کافه نادری جایی که شاملو و فروغ عزیزم جمع می شدند تنگ نمی شود؟ گاه دلتان برای کوچه عشقی که عشقی در آن رفت و آمد داشت تنگ نمی شود؟ هر جا که هنر قدم می زند و انسانیت آنجا خانه و خاک من است. آنجا که امنیت اشکهای خشکیده کودکان را از پنجره نگاهشان می شوید ، آنجا خانه من است. آنجا که پرندگانش (مرغ های دریایی) قدرت و استقلال را فریاد می کنند آنجا خانه من است. دوستی می گفت :" 15 سال است داری اینجا زندگی می کنی اما لحظه ای از فکر ایران رها نبوده ای. فکر نمی کنی وقتش است به این خانه خو بگیری؟"
گفتم:" به این خونه خو گرفته ام اما خانه کودکی را هرگز نمی توانم فراموش کنم. به گلدانهای کنار پنجره ام نگاه کن. درختچه گل یاس سپید، نهال پرتغال و نهال بادام هنوز می گویند که ریشه هایت را دوست بدار."
ریشه هایم را دوست دارم و برای آبادی اش تلاش خواهم کرد. این آب و خاک را هم دوست دارم و برای شکوفایی هر چه بیشترش تلاش خواهم کرد. سر راست تر بگویم خون دو خاک در رگانم در جریان است.

تاریکی غربت غرب
آبی و بنفش می شود
در آمیزش طلوع قلب آبی تو
در غروب قلب شرقی من، غربی من

در کنار تو
جاده های سرد و خیس این شهر
خشک وگرم می شود
و بوی خوش خاک کوچه های کودکی می گیرد

وقتی زانوان غربی تو
در کنار زانوان شرقی من
بر معبد مهربانی زانو می زند
پلک های خاکستری زمستان
بنفش و آبی می شود

وقتی بوسه های گرم تو
نوازش می کند
گونه های سرد شرقی مرا
ماه سبز و روشن زمستان
تاج سر من می شود، غربی من!

برای دوست عزیزم سوزان از دفتر رقص غروب

Wednesday, February 15, 2006

کار در Poseidon، شعر

می دانید که حدود سه سال است که در شرکت بزرگی به نام پوسیدون کار می کنم و کارم در ارتباط با مستاجرهاست. پیشتر فقط میزبان فرهنگی ایرانیها بودم اما امروز با همه ملیت ها در ارتباطم. ملاقات فرهنگ دنیا، ملاقات دردها و شادیهای مردم دنیا، ملاقات افکار و مذاهب مردم دنیا و ملاقات مهاجران دنیا و سوئدیها در کشور 9 میلیونی سوئد گاه آنقدر پر بار و آموختنی است که آدم شاید تنها با نوشتن آن بتواند احساس خود را توصیف کند.این کار نگاه من را بیشتر از همیشه به سمت روشنایی و قضاوت نکردن تغییر داده است.
تا نمی دانیم، تا شناختی به چیزی نداریم حرف و نظرمان بسیارست اما هم اینکه شناخت پیدا می کنیم و سوادمان در مورد موضوعی زیاد می شود پر از سکوت می شویم و پر از فکر، پر از درک می شویم و پر از عشق. سیاه و سپید معنی اش را از دست می دهد، تو و او مفهومی ندارد، ما و آنها حرف بی ارزشی می شود و من و تو یک دنیای پر از عشق و انسانیت می شود. حتما کتابی در این باره خواهم نوشت فقط اگر روزی بتوانم از دغدغه وضعیت اقتصادی رهایی پیدا کنم .

ای کاش روزی بتوانیم در کوله بار خویش عشق را حمل کنیم تا نفرت را
ای کاش روزی بتوانیم در دستهایمان نور را مشت کنیم تا سیاهی و خشونت را
ای کاش روزی بتوانیم وطن را در آغوش مردم دنیا بغل بگیریم تا در آغوش خشک یک ملیتی فکر کردن و بودن
ای کاش روزی بتوانیم از عشق به انسان برای فرزندانمان بگوییم تا نفرت به نژادها

Harry Martinson یک شاعر خوب از سوئد

در روشنایی شب ماه مه
نغمه فاخته ای را در جنگل شنیدم
هنگام شکستن شب
مثل صدای قلب همه جنگلها
و صدای دعای مردم کلیسا در تابستان
پیوسته می نواخت
مثل نیلوفری سپید، مثل فرشته ای می درخشید در نور خود
پرنده ای به قله می نشست
و چهچه سرایی می کرد برای بهشت

Friday, February 10, 2006

کاریکاتورهای پیغمبر، ترجمه بخشی از شعر Lars Noren ...

یک هفته ای سخت سرم شلوغ بود. مدرسه و انتخاب موضوعی برای یک کار تحقیقی، کار، کار فکری و...
حتما خبردارید که چه جنجالی سر کاریکاتورهای محمد ( پیغمبر مسلمانان) در کشورهای مسلمان نشین به پا شده است. اخباری را که در این رابطه دنبال کرده ام نشان می دهد که حدود چند ماه پیش (در روز 30 سپتامبر) یک روزنامه نگار دانمارکی در روزنامه ای به نام یلاندس پستن دوازده تصویر محمد را در اشکال مختلف ( اشکالی توهین آمیز) منتشر می کند. گویا این تصویرها در کشورهای دیگری هم منتشر شده است . اینکه این روزنامه نگار کار بدی کرده است درش شکی نیست چرا که احترام به هر عقیده، مذهب و بتی یکی از اصول مهم دموکراسی است. البته حتما خبردارید که هم سردبیر این روزنامه و هم نخست وزیر دانمارک از بابت انتشار این کاریکاتورها معذرت خواهی کرده اند و گفته اند که قصد توهین به مسلمانان جهان و بی حرمت کردن آنها را نداشته اند. حالا این حرف چقدر صحت دارد بماند. اما بپردازیم به رفتار و عکس العمل پاره ای از مسلمانهای جهان در این رابطه.

آنچه من در تلویزیون سوئد در پاسخگویی به کشور دانمارک و کشورهای دیگری که این تصویرها را چاپ کرده بودند دیدم تظاهرات خشونت آمیز و رفتارهای بسیار زشت مسلمانان بود. به آتش کشیدن پرچم سوئد، دانمارک، نروژ و... از یک طرف ، به آتش کشیدن سفارتها و مجروح کردن و کشتن آدمهای دیگر از طرفی دیگر. عده ای از تظاهرکننده ها کفن به تن داشتن هنگامیکه از دیوارهای سفارتی بالا می رفتند. حالا باید از این مسلمانهای متعصب و غیرتی پرسید آیا فکر می کنید اگر امام شما حضرت علی و یا محمد که برای شما سمبل انسانیت و... هستند امروز زنده بودند چنین رفتار ناپسندیده و غیرانسانی را تایید می کردند؟ کجا رفت کلام امام تان که اگر کسی به شما سیلی زد شما طرف دیگر صورتتان را جلو بیاورید ...؟ شما که همیشه می گویید امامان ما ضد خشونت بودند چطور می توانید به دفاع از آنها چنین رفتار غیر انسانی را از خود بروز دهید؟ شنیده ام که جایزه ای هم برای آوردن سر این ژورنالیست تعیین شده است. اینجاست که تاریخ 1400 سال پیش دوباره تکرار می شود. اینجاست که قصه نادرشاه و آوردن سر او دوباره تکرار می شود. پیشتر گفته بودم:
در جنگلی زیسته ام به نام دنیا
با احشامی زیسته ام به نام انسانها
و بحث بسیار شده بود که انسان حیوان نیست. به انسانها توهین نکن. حالا از شما می پرسم بخاطر چاپ چند تا عکس و یک رفتار اشتباه سزای انسانی که اشتباه کرده مردن و کشته شدن است. پس آن بخشش و رحمان و رحیم بودن به کجا رفته است؟ آیا با دیدن یک همچین اعمالی حالا باور می کنید که گاه بسیاری از انسانها خطرناک تر از حیوانهای دیگر هستند؟ تعصب یکی از وحشتناکترین رفتارهای انسانی است که تا به امروز ملاقات کرده ام، آنقدر وحشتناک است که کوچکترین نوری نمی تواند در سیاهی آن خطور کند.
روز تاسوعا و عاشورا هم تلویزیون اینجا سینه زنی های کشورهای مسلمان را نشان می داد و قمه زنی و خون و خونریزی را. من به همه مذاهب احترام می گذارم اما عقل و منطقم نمی تواند بپذیرد که بعد 1400 سال مردن امامی و یا قهرمانی به خودآزاری خود بپردازم با چنین شیوه خشونت آمیزی. باور کنید دیدن این تصویرها در حضور سوئدیها برایم چنان شرم آور بود که نگویید و نپرسید. گاه این تصویرها همه رشته هایی را که مهاجرنشین ها در اینجا ریسیده ایم پنبه می کند. دیدن چنین رفتارهایی در عصر مدرنیته و پست مدرنیته آدم را به یاد انسانهای نخستین و عصر حجر می اندازد. فکر نمی کنید شیوه عزاداری و نشان دادن عشق خود به بت ها و خدایان خود با حضور در زمان اکنون لازم است که تغییر کند؟ فکر نمی کنید که بروز احساس با این شیوه در تناقض با ارزشهای ما ( ضد خشونت بودن ...) و حرفهای امروزی ماست؟.


کار تحقیقی که اکنون در رشته ادبیات نمایشی می کنم راجع به ساختار و قصه پردازی یکی از مطرح ترین نویسنده های مدرن سوئد آقای لارش نورن است. این مرد بزرگ هم شاعرو نویسنده است و هم کارگردان. یکی از نمایشنامه های او که تاثیر به سزایی روی من گذاشته است نمایشنامه " شب روز مادر" است. بقدری این کار قوی و آموزنده بود که تصمیم گرفتم با تحقیق و تجزیه در رابطه با آن اولین خشت یک داستان پردازی خوب را در ذهن خود بنا کنم.

شعر

می نویسم تا دور شوم از آنچه که نوشته ام
زندگی می کنم تا دور شوم از زندگی که داشته ام

1969

نوشتن شعر شکسته نفسی ست
زمانی طولانی تر از یک زندگی را می برد
تا خراب کنی جایی را که قرار است دیگری در آن جا بگیرد و زندگی کند

1980

Thursday, February 02, 2006

اعتصاب کارگران شرکت واحد

دیشب مطلبی از پویای عزیز در ارتباط با اعتصاب کارگران شرکت واحد خواندم و بد ندیدم در این مورد کمی با پویای عزیز و خوانندگان دیگر این وبلاگ کپی بزنم.

پویای عزیز بیست و هفت سال از پیروزی انقلاب می گذرد، انقلابی که با ریخته شدن خون زحمت کشان، پا پتی ها، مردم معصوم و شریف منطقه های محروم تهران و مردمی که بیشترین محرومیت را در سرتاسر ایران کشیده بودند، آبیاری شد. طی این بیست و هفت سال بیشترین قشری که در مکافات بسر برده است بیشترین قشری که در جنگ ایران و عراق قربانی داد، بیشترین قشری که به فقر و فحشا کشیده شده، همین قشر محروم و معصوم ایران است. می خواهم بگویم اعتصاب کارگران شرکت واحد و رفتار غیر انسانی سرسپرده گان، سربازانی که در خدمت جمهوری اسلامی هستند چیز تازه ای نیست و غیر منتظره نبوده است. آنچه که امروز برای من جای تعجب در ارتباط با این سرسپرده گان ایجاد می کند رفتار انسانی و عادلانه است. بیست و هفت سال حکومت را ورق بزن و صفحه هایش را بار دیگر مرور کن ببین چقدر روشنایی در آن می بینی؟ چهار میلیون ایرانی آواره دنیا شد و از پر و بال گرفتن در خاک کودکی اش محروم شد! چهار میلیون ایرانی نفهمید کی پدرش پیر شد، کی مادرش نوه دار شد، کی خواهر و برادرش ازدواج کرد و بچه هایش را داماد و عروس کرد، کی پدرش کی مادرش مرد و کی...

کی ما بیشتر از یک میلیون معتاد به تریاک و هرویین داشتیم؟ کی ما دخترهای خیابانی داشتیم؟ کی ما این همه کودک خیابانی و کودک کار داشتیم؟ کی ما این همه خرابی و این همه ویرانی داشتیم؟ کشته شدن هزاران نوجوان و جوان سیاسی در زندانها، کشته شدن فروهرها، نویسنده هایی چون مختاری، عکاسی چون زهرا کاظمی و...همه محصول همین بیست و هفت سال است. چه چیزی را در وبلاگ های مان انعکاس دهیم؟ از کدام صفحه سیاه 22 بهمن بنویسیم؟ چند سال دیگر نامه های دردآور خواهران و برادران مان را از ایران دریافت کنیم ، با آنها بگرییم و به آنها امید دهیم که همه چیز درست می شود؟
هر چه بیشتر از آنها می نویسیم مصیبت آنها را بیشتر می کنیم. چرا چون آنجا آن بدبختها متهم به همکاری با ما و بیگانه ...هم می شوند. نمی گویم خفقان بگیریم! نمی گویم مرتجع شویم! بد نیست در پی راهی دیگر باشیم. آنقدر کار بیخ دارد که دیگر فقط نوشتن اعتراض دردی را دوا نمی کند!
بد نیست راهی دیگر را پیش گرفت و به فکرهای دیگری افتاد، فکرهای تازه تر و پر و پا قرص تر.
خانه از بنیاد خراب است و خرابی به آنجا کشیده شده است که حتی پدر و مادرهایمان دشمن ما شده اند. پدرو مادرهایمان هم از آن همه آسیب نتوانسته اند در امان بمانند. یادت است چه کسانی بچه های خود را در اوایل انقلاب فروختن و به کام مرگ فرستادند. آن حماقتها را یادت هست؟ حالا آن حماقتها در پیراهن دیگری هویدا شده اند. بسیاری از پدر و مادرها بی آنکه خود بدانند سربازان نظام شریف جمهوری اسلامی شده اند! آنها هر روز طناب دار دختری را می بافند، آنها هر روز پسری را به مسلخ می برند! آنها پیشینه سیاسی و مبارزات خود را به فراموشی سپرده اند و سرنوشت قصه " مگسها" را پیدا کرده اند. آنها در کنار گند و کثافت مگسها جمع می شوند، دور آن می گردند، به پای آنها سجده می کنند و برای مگسها قربانی می دهند، می بینی به چه روزی افتاده اند؟.
پویای عزیز در آن خاک غریب ، افتادن هیچ اتفاقی دیگر من را تکان نمی دهد. زلزله بم را یادت است؟ اینقدر این مگسها پستند که حتی به له شده گان زلزله رحم نکردند؟ کسی می گفت شبها قبرها را می کندند تا طلای مردگان را بردارند و به پول تبدیلش کنند؟ کسی می گفت مرده هایمان را در بیابانهای دور افتاده انداختند، کسی می گفت...
امروز به این باور رسیده ام که هیچ راه علاجی نمانده است. باید ریشه سرطان را سوزاند. دیگر مدارا با سرطان و شیمی درمانی و اشعه دادن کاری را پیش نمی برد. دیگر پیدا کردن داروهای جدید و واکسنهای جدید مرضی را درمان نمی کند. بیماری تا آنجا پیش رفته است که حکم وبا را پیدا کرده است، می دانی که چه می گویم؟
آنقدر از کودکی تا به امروز شاهد جنایات در آن خاک بوده ام که دیگر از آن خاک ، خاکی که خاک کودکی من بود هیچ رویای شیرینی را حتی در خواب هم نمی بینم . 15 سال است که خواب می بینم به ایران سفر کرده ام و دنبال پاسپورتم می گردم که برگردم. فکر می کنی چرا؟ آن خاک نه برای من خاک امنی است نه برای آنها که از طبقه محروم و یا کارگر هستند. سرمایه دارها ، دزدها و غارتگرها حالشان از همه بهتر است. تریاکشان را مرتب می کشند، دخترهای نورسیده را هر شب بی بکارت می کنند و به دام مرگ می فرستند. راستی آیا شهرزاد قصه گویی پیدا خواهد شد که این شاه بد صفت و سیاه دهان را به خواب همیشگی ببرد؟
دلم برای امام زمان تنگ شده است می گویند که وقتی گه همه جا را گرفت ظهور می کند. اگر امام زمان شبی بخوابم بیاید به او خواهم گفت که همه وجود "ما" را گه گرفته است منتظر چه هستی، ظهور کن دیگر؟
پیشتر گفته ام و بار دیگر می گویم که هفتاد سال کار فرهنگی نیاز است برای ساختن آن خانه و پاک کردن گند و کثافتی که اطراف آن را فرا گرفته است.
من برای ساختن آن خانه اولین آجرهای فرهنگی را برداشته ام. تو هم به سهم خود و یا شاید هم بیشتر برداشته ای. فراموش نکنیم که از راه دور خیلی نمی شود کار کرد و یا تاثیرگذار بود. ای کاش می شد در قلب آن کشور زیست و پایه هایش را بنا کرد. ای کاش پیش از اینکه ما بمیریم شکوفایی آن خاک را تجربه کنیم. به امید آن روز