خیال ِتشنه

Monday, November 20, 2006

جورج بوش و خواب من

چند سالی است که به قول قدیمیها " بزرگان" به خوابم می آیند. دیدن خواب احمد شاملو، فریدون فرخ زاد و امثالهم فقط خوشحالم می کند . حتی دیدن خواب شاهزاده سوئد (ویکتوریا) و ریکارد ولف (هنرمند سوئدی) و قدم زدن با آنها در روستای طار شادی آور است چرا که آدم احساس می کند در رویاهایش هم پی وطنی مشترک می گردد و می خواهد با مردم سوئد جوش بخورد. اما دیدن خواب جورج بوش و زنش و قدم زدن با آنها در روستای طار برای من جز انزجار ثمر دیگری ندارد. اجازه بدهید خواب را برایتان تعریف کنم. پیش از هر چیز بگویم که روستای طار در نطنز واقع شده است. همانطور که خبر دارید شهر نطنز و اصفهان در حال حاضر در خطر و تهدید حمله های نظامی آمریکا هستند. دیشب خواب می دیدم که آقای بوش و همسرش در کوچه های طار با درشکه ای می گشتند و من و دوست سوئدی ام سوسن در مقابل آنها ایستاده بودیم و این سرود را زمزمه می کردیم:"
قسم خوردم بر تو من ای عشق
که جان دهم در رهت ای عشق
نیرزد آن جان ..."
سوسن این سرود را به سوئدی می خواند و من به فارسی زمزمه می کردم. ناگهان بوش رو به من کرد و گفت که تو داری به عربی می خوانی؟ نمی دانم چرا این حرفش بهم برخورد. با عصبانیت به او گفتم که این زبان ، زبان فارسی است و من فارسم. بوش از طرز جواب دادنم ذره ای ناراحت نشد. معلوم نبود که در چه فکر شومی بسر می برد.
او می خواست در کوچه ها با همسرش بگردد و ما نمی گذاشتیم. به آنها گفتیم که ممکن است تروریستها شما را ترور کنند و ما نمی خواهیم بلایی سر شما بیاید. خنده دار اینجاست که ما نگران جان خالق تروریست بودیم. از طرفی سرودهای دوره انقلاب را سر می دادیم. زنی هم در اتاقی که از غبار آرد پر شده بود، نان می پخت.
عطر خوش نان همه جا را گرفته بود. ..

راه اشتباهی را رفته ام و آدمهای اشتباهی را ملاقات کرده ام
در محیط اشتباهی قرار گرفته ام و عاشق مرد اشتباهی شده ام
با دوستان اشتباهی همنشین شده ام و در موقعیت اشتباهی قرار گرفته ام
از فکر اشتباهی رنجیده ام و به دلیل اشتباهی پژمرده شده ام
همه چیز اشتباه است
حتی یک اشتباهی به من است

از دفتر عطر پاییز: حمیرا طاری

Monday, November 06, 2006

پاییز من و شب شعر در یون شوپینگ

پاییز غریب از راه رسیده است. گاه چنگ به دلم می زند و می خواهد دلم را ذره ذره کند. به پاییز غریبم گفته ام که دیگر با او غریبه نیستم و دیگر به او به چشم دشمن نگاه نمی کنم و دیگر از او رنجی جز رنج عشق ندارم. پاییز اینجا سحرآمیز است. در آسمان سحری اش آتش لانه می کند، در ظهر خاکستری اش سکوت و در غروب سرخش شبنم های یخ زده. پاییز اینجا را دوست می دارم مثل عصرهای تابستان کودکی ام و کوههای پازار. هرگز فراموش نمی کنم آن عصرهایی را که با دوستان بر قله ها می نشستیم تا تماشاگر غروب باشیم. پاییز اینجا را دوست دارم چرا که شعر در دلم لانه می کند و قصه در ذهنم رژه می رود تا آنجا که با عشق فریاد می زنم و می گویم که کودکی دیگر به دنیا آمد. بد نگوییم به پاییز، بد نگوییم به غروب و بد نگوییم به غربت چرا که همه از خود بودن، به خود رسیدن و با خود رفیق شدن می گویند.

Jönköping شب شعر در کتابخانه مرکزی
روز یکشنبه 12 نوامبر ساعت 3 بعدالظهر به همراه چند شاعر دیگر در کتابخانه مرکزی شهر یون شوپینگ شعرخوانی خواهیم داشت .

تک برگ پاییزی ام
می گردم بر سر شاخه های طوفان، سرگردان

در این سوی زمان به تازیا نه های شقاوت
تا خته و نیافته ام
همدمی، همرهی و همگامی

تک سرخ سرخ پوشم
و دل به عبث می سایم
برین کوهسار سنگ دل

می پیچم به طوفان تنهاییها
و جدا خواهم رفت، جدا!

جدا از برگهای سبز سوزنی
جدا از برگهای خشک سیاه
جدا از برگهای پراکنده در هوا
جدا از برگهای رسوب کرده در چاله های آب
و جدا از پوسیدگی زمان

خواهم رفت
خواهم رفت
با خود و بی شما
با من و اندیشه های بهار
2001 از دفتر عطر پاییز، حمیرا طاری