خیال ِتشنه

Saturday, January 28, 2006

Bo Setterlinds حرفی شاید تازه، شعری تازه

امسال آغاز خوبی بوده است، آغازی برای هر چه شکوفاتر شدن، آغاز هر چه عمیق تر اندیشیدن، آغاز فراموش کردن واژه هایی که گاه در پیراهن سرخ صداقت و دوست ظاهر می شوند اما سیاه از دروغ و بیماری اند.
روزی روزگاری وقتی با نویسنده عزیزی حرف می زدم احساس می کردم می خواهد هر چه زودتر حرفها به پایان برسد و یا از من بگریزد. گاه ناراحت می شدم و شروع به پیشداوری می کردم. حالا که خودم آنقدر کار دارد از سر و کولم بالا می رود که حتی شبها هم در خواب و بیداری آنها را دوره می کنم و همه روز خسته از کم خوابی ام، تازه می توانم بفهمم که آن نویسنده در چه حالی بسر می برده است و چرا می خواسته بگریزد. البته می توانم کار کمتر بردارم اما نمی دانم چرا هر چه زمان می گذرد هم کارم بیشتر می شود و هم نمی خواهم جواب رد به کارهای مورد علاقه ام بدهم ! از طرفی با خودم می گویم بد نیست کارهای مثبت ، کارهایی که گاه .... دو شعر از بو سترلیندز، شاعر خوب سوئدی برایتان ترجمه کرده ام که در اینجا می آورم.

.......................................

وقتی من با ترانه ها به جهان سفر می کنم

تو تنهایی هستی
تو آهنگی
تودر کشور قلب زیبایی

تو با من خواهی ماند مثل تصویر پروازی
و من فراموش خواهم کرد نگرانی و گرسنگی را
راه در میان تاریکی آواز می خواند.
...................................................

به راهی خواهم رفت
راهی که هرگز نرفته ام
و از این بابت احساس خوشبختی خواهم کرد

در جنگل
خورشید
میان درختها می رود و نگاه می کند
چقدر خوب است خوشبخت بودن
یکی می گوید خداحافظ
و آن یکی نگاهش می کند

Monday, January 23, 2006

در کند و کاو خویش، کار، درس، نمایشنامه

نمی دانم در کدام دیار و در کدام نقطه از زمان بسر می برم. روزها درس می خوانم ، کار می کنم و با خودم می جنگم. هر چه بیشتر می خوانم انتظارم از خودم بیشتر می شود و رضایتم کمتر. چند شبی است که در میان خواب و بیداری بسر می برم. ساختار قصه هایی که در ذهنم می گذرد چپ و راست فرمان می دهند:" از کجا می خواهی شروع کنی؟ چرا می خواهی شروع کنی؟ چه می خواهی بگویی؟"
می گویم:" سوالهای تکراری نکن. نمی بینی خودم چه جنگی با نوشتنم دارم؟ نمی بینی یک دیالوگ را چند بار می نویسم؟ نمی بینی برای هر دیالوگ چند جواب دارم؟ ببین به تیتر چقدر فکر می کنم! به نامها، به شخصیت و تاریخچه نامها، به جهانی بودن قصه! نمی بینی چه جوری با واژه های ناسیونالیستی می جنگم؟ نمی بینی چگونه از تکرار می گریزم؟ نمی بینی چه جنگی با کلیشه دارم؟"
چه کسی می داند کار تازه ام چه آتشی در درونم افروخته! صبح که می شود با رنگ میت از بی خوابی شب پیش به سر کار یا مدرسه می روم و با گونه های برافروخته راهی خانه می شوم. توی اتوبوس که می نشینم مترو را می خوانم. خاطرم هست که معلم می گفت که برشت همه اخبار را با دقت دنبال می کرد و محیط اطراف خود را زیر ذره بین نگاه خود می برد. برشت من از همه رفتارهای زیبایت می آموزم. از همه شعرهای زیبایت می آموزم. راستی تو نبودی که می گفتی:" آنکه حقیقت را می داند و انکار می کند تبهکار است؟"
راستی در روز چه تعداد تبهکار ملاقات می کنیم؟ راستی به تبهکاری خود آیا کسی اندیشیده است؟

:"این روزها حرفهای چخوف هم درارتبا ط با نویسنده های جوان در ذهنم زمزمه می کند:" هیچ قصه ای بد نیست! قصه هایت را بنویس و بخوان! دوباره بنویس و بخوان. با گذشت زمان واژه هایت گویاتر خواهند شد، کلامت ماندنی تر..."
نمایشنامه ای را که دو سال روی آن فکر کرده بودم بالاخره هفته پیش به پایان رساندم و برای معلمم فرستادم. امروز آن را دریافت کردم. معلمم پای نمایشنامه ام نوشته بود: قوی و تکان دهنده . به او گفتم پس می شود روی این کار با امید بیشتر کار کرد. لبخندی زد و گفت:" معلوم است. اگر دوست داری باز هم روی آن کار کن ولی کار درآمده است. اما نمی دانم چرا از پایان کار راضی نیستم. باید برای پایان قصه کار بهتری کرد."
حالا آرزوم این است که پس از بازخوانی دوباره این کار آن را روزی بر روی صحنه ببرم.
...

Saturday, January 14, 2006

فصل زندگی زندگی من

سالهای زیادی دنبال خود می گشتم و خود را پیدا نمی کردم.

از وقتی یادم می آید تنهایی جفت جدا ناپذیر من بوده است. یادش بخیر سیزده بدرهایی را که دم پختکی درست می کردم و به باغ پدر بزرگ پناه می بردم تا در تنهایی روزهای گذشته را دوره کنم. کنار جوی آب می نشستم و در اندیشه فرو می رفتم. چقدر تشنه دانستن بودم وکسی نبود که باغ ذهن و رویاهایم را شخم بزند، دانه بپاشد و آبیاری کند! چقدر از نشستن پای حرفهای میرزا باقر معلم دوران کودکی پدرم لذت می بردم. چقدر دلم می خواست سوالها و کنجکاوی هایم را برایش حکایت کنم و برای آنچه که هنوز زندگی اش نکرده بودم، جوابی بگیرم. اما کی جرات می کرد. ابهت ، غرور و برخورد پدرسالاری اش همه جرات آدم را می گرفت. نوجوان شدم و شروع به شعر نوشتن کردم:

" لیلی و مجنون دو شیدا دم به دم غرق غم اند
این میان جمعی به گرد هم شمع افروز همند
..........................................
..........................................
وقتی نوجوان بودم روزی سراغ چند کتاب فروشی رفتم و سراغ چند شاعر خوب و سرشناس مان را گرفتم. کتاب فروشی بهم گفت:" دختر جان دنبال این حرفها نرو یا معتادت می کنند یا ازت سو استفاده جنسی می کنند. برو یک گوشه بنشین کارت را بکن."
اما بی معلم، بی راهنمایی ...

نوجوان بودم و بی تجربه. بدتر از همه در جامعه ای بسته و سنتی هم رشد کرده بودم. مردها را مثل لولو خورخوره می دیدم یا بهتر بگویم گرگهایی که در کمین بره ها می نشستند. این تصویر را بزرگترها در مغزم پرورش داده بودند.
در دوران جوانی وقتی حسابی از همه چیز به تنگ آمدم فرار را بر قرار ترجیح دادم و راهی سوئد شدم. گاه احساس می کنم اولین دخترهای فراری ایران دخترهای هم دوره خودم بودند. دخترهایی که هر کدام نوعی از فرار را انتخاب می کردند. دخترهایی عذاب غربت و عواقبش را بر ماندن ، فسیل و فرسوده شدن ترجیح دادند. خاطرم هست در همان روزها دختری فرار کرد و به مقبره خمینی پناه آورد. آن دختر امروز افسرده است و پناه به راز و نیاز با خدا آورده است.
برای بعضی از شما دخترها و پسرهایی که در ایران ماندید سو تعبیر نشود. من اتهامی به شما نمی زنم فقط دارم از خودم و آن عده ای که می شناسم حرف می زنم. من از شماها همانطور که پیشتر اشاره کرده ام 15 سال است که دور بوده ام. نه شما من را می شناسید و نه من شما را. پس بد نیست همدیگر را قضاوت نکنیم و اگر می توانیم فقط کمی همدیگر را جستجو کنیم.
بله در اینجا پرپر شدیم، گل دادیم، میوه دادیم و از نو روییدیم. مثل درخت سیبی که به گلابی پیوند زده باشند. خیلی ها مون خشک شدیم. خیلی هامون تبدیل شدیم به یک میوه جدید، چیزی بین سیب و گلابی، آبدار و خوشمزه. بعضی ها جرات کردند تازگی هامون را تجربه کنند. بعضی ها حتی جرات نکردند نگاهی بهمان بیندازند.
بگذریم از حرف اصلی پرت نشوم. این سالهای آخر خودم را کشتم تا چهار تا چیزه تازه راجع به ادبیات و شعر از با تجربه هامون یاد بگیرم. برخی چیزهایی یادم دادند، برخی خسیس برخورد کردند و نخواستند هر چه در چنته دارند و یاد بدهند. من که کارم را جدی گرفته بودم و همیشه در پی رسیدن بودم، تصمیم گرفتم از یک راه اصولی و درست دانشم را راجع به کاری که می خواستم انجام بدهم بالا ببرم. دلم می خواست با دنیای مدرن و پیچیده ادبیات به معنای واقعی آشنا بشوم. برای همین اول پا به دنیای فیلم گذاشتم و بعد به دنیای خدای هنر " ادبیات نمایشی" اگر بدانید چقدر خوشحالم که این رشته را انتخاب کردم، آنقدر خوشحالم که انگار به همه آرزوهایم رسیده ام.
انگار تازه هم خودم را پیدا کرده ام هم تازه فهمیدم معلم خوب و مسئول یعنی چه. از صبح تا عصرمعلمهای متفاوت که هر کدام شغلی به غیر از معلمی (بازیگر، کارگردان، نمایشنامه نویس، پروفسور...) دارند با ما کار می کنند.

حدود یک ماه است که روی نمایشنامه چخوف "باغ آلبالو" کار می کنیم. یک روز در نقش آنیا می روم، یک روز در نقش دایی او گای یو. هر روز صبح به یک شکلی با تخیلات، تمرکز حواس، شناخت خویشتن خویش و...کار می شود. هر روز ضعفهای خودمان توسط خودمان کشف و تبدیل به قوت می شود. هیچ معلمی، کارگردانی و بازیگری نه قضاوت مان می کند و نه می گوید چه رفتار و ژستی غلط است یا درست. وقتی می پرسیم این کار درست بود یا غلط می گویند چه کسی است که واقعا می تواند بگوید که چه غلط است چه درست؟
مدام می گویند انرژی های درونت را دریاب، بشناس و کشف کن. به خودت و به کارت باور داشته باش. خراب کن و بساز. بالاخره آخرش یاد می گیری، منتظر تایید این و آن نباش، بخوان ، بپرس و جستجوگر باش. اگر نقشی را بازی می کنی، اگر قصه ای را می نویسی از خود بپرس چرا می نویسم؟ چه می خواهم با این قصه بگویم؟ چرا می خواهم بگویم؟ فضا را بساز. فضا را تعریف نکن. فضا را قابل روییت کن با تخیل، با تصویر و با اندیشه...
آنقدر توانا، سخاوت مند، افتاده و مسئول برخورد می کنند که آدم دلش می خواهد آنها را پرستش کند. اما از آنها آموخته ایم که پرستش نکن، بت نساز بلکه همین راه را برای دانش آموزانت در آینده پیش بگیر.
در این روزهای زندگی و در این فصل از زندگی چه هدیه ای می توانست برای من با ارزش تر از این تجربه های زیبا باشد! شناختن خویشتن خویش بی تحقیر خویش، بدون احساس پوچی و یا آرزوی مرگ کردن.
در این کلاسها فقط ادبیات نمایشی را نمی آموزیم. ادبیات آموزشی وسیله ای شده اند برای هر چه انسان تر شدن، انسانی تر اندیشیدن و انسان را بیشتر احترام گذاشتن. باور اینکه هر انسانی خدایی است و باور اینکه هیچ انسانی از انسان دیگر کمتر نیست حال هر چقدر هم که ضعف داشته باشد. اصلا آیا انسانی هست که ضعف نداشته باشد؟ آیا خیلی ها ضعفهای خود را زیر غرور کاذب، واژه های سنگین، لباسهای شیک و... خویش پنهان نمی کنند؟
جرات کنیم بشناسیم خود را و دیگران را. روزی رفیقی می گفت که مگر می شود با کسی سالیان سال زندگی کرد و تازه به این دانش رسید که آن شخص را هرگز نمی شناخته است؟ جواب من به این دوست عزیزم این است که هر بار خیال کردم خود را شناخته ام روز دیگر از رفتار خود سخت حیرت زده شده ام، حالا چه برسد به شناخت دیگری . گاه تصورات و حدسیات خود را شناخت تعریف می کنیم. اما آیا واقعا آن شخص را شناخته ایم و یا از او پرسیده ایم که نظرت راجع به این شناخت ما چیست!

گاه احساس می کنم تا زمانی که مغز و قلب ما کار می کند رویی دیگری از خود را کشف خواهیم کرد البته اگر بخواهیم که خود را بشناسیم.

پایدار باشید

Saturday, January 07, 2006

شروع یک روز بد

امروز صبح پیرزنی نفس نفس زنان از پله هایی که به سمت ایستگاه اتوبوس ختم می شد با دو کیسه سنگین بالا می آمد. با اینکه حال خوشی نداشتم و شب بدی را پشت سر گذاشته بودم بطرفش رفتم و پرسیدم:" کمک می خواهی؟"
دندانهایش را روی هم فشار داد و با فریاد گفت:" نه! گمشو لعنتی!"
مسافرهای در ایستگاه نگاهی به او انداختند و چیزی نگفتند. لبخندی زدم و با صدای بلند و دو پهلو گفتم:" تشکر تشکر!"
اما در درونم خشمی شعله می کشید که نگو و نپرس. تصمیم داشتم همه راه را در اتوبوس، قصه "درخت آلبالو" چخوف را برای سومین بار بخوانم. اما مگر خشم می گذاشت که تمرکز حواس داشته باشم. دگمه واک منم را فشار دادم و با موزیک آرام، نوشتن را آغاز کردم. به مدرسه که رسیدم رو به همکلاسی هایم کردم و اتفاقی را که افتاده بود برایشان تعریف کردم. آنها پرسیدند که حالا چه احساسی داری؟ آیا فکر می کنی چون مهاجر بودی او با تو اینگونه برخورد کرده؟ آیا...
گفتم:" نه بابا کی دیگر تو این باغها می ره. حتما حالش بد بوده و از فشار زندگی این برخورد را کرده است؟ یا شاید از زندگی خسته است، شاید مشکلات دیگری دارد. من این را برای شما تعریف کردم تا گاه نگاهی به خود و یا رفتارهای خود بیندازید. ننشینید فقط ضعف های ما را بشمارید و یا علت ضعفها را در فرهنگ و یا ملیت ما جستجو کنید. آدمیت هر آدم را نظاره کنید. آدمها را جستجو کنید نه تعلقات آنها را. خواستم بهتون بگویم که من به این زن اتهام نژادپرست بودن را نمی زنم شما هم ..."
آنها گفتند می فهمیم . چه خوب است که تو به این چیزها اشاره می کنی البته آن زن نباید دق و دلی اش را سر تو خالی می کرد. آدم هر چقدر هم که حالش بد باشد حق ندارد اینچین بی مسئولیت برخورد کند. گفتن که بهتر بود جوابش را محکم می دادی. گفتم که والله این رشته تربیتی که من پیشتر خواندم می گوید که حتی برای دیوانه ها باید احترام قائل بود ، درکشان کرد و بهشان امیدوار بود. این یکی که دیگر جای خود دارد.
عصبانی بودم ولی دلم نمی خواست که روی او قضاوتی کنم. شاید بیشتر عصبانی بودم از شب بدی را که گذرانده بودم و صبحی را اینگونه تلخ آغاز کردن...
گاه قضاوت کردن راحترین عکس العملی است که آدم می تواند از خود بروز بدهد اما تحمل کردن و تامل کردن بس کار سختی است.
پیش از اینکه قضاوتی روی پیرزن داشته باشید از خود بپرسید ما چگونه رفتاری را با بعضی ها داریم در چنین شرایطی؟ آیا ما ناراحتی خود را با رفتار بد به دیگری انتقال نمی دهیم؟ البته بد نیست به افکار خودمان و رفتاری را که گاه در ارتباط با افغانها در ایران بروز می دهیم هم فکر کنیم. بیچاره ها 100 سال پیش ایرانی محسوب می شدند و در کشور ایران برای خود جا و جایگاهی داشتند. امروز چگونه با آنها برخورد می شود؟ امروز چه نام و وجه ای در کشور ما دارند؟
می دانم که بعضی ها نژاد پرست و یا ناسیونالیست اند چه در ایران و یا چه در اینجا. اما مطمئنم که این زن درد داشت و آنقدر درد درونش را سیاه کرده بود که تابی برای دیدن یک لحظه روشنایی نداشت.

Friday, January 06, 2006

گام در برفها ، روح آبی من، گفتگو با باطن

روح آبی من هنوز جنگل را امن ترین خانه اجدادی می نامد. روح آبی من هنوز می تواند با اندیشه و خویشتن خویش در تنهایی ساحل با امنیت گام بردارد و به شکفتن غنچه های نشکفته اش بیندیشد. آبی من بیا با هم همه ساحل را طی کنیم، آبی من بیا این روحی را که در عصر تکنولوژی به گرفتار آمده و مملو از اضطراب شده است و با آب معصوم دریاها بشوییم و قدم برداریم در ساحل زیبای انسانیت ساحلی که هرگز قدیمی نخواهد شد، ساحلی که از نسل ما و از اجداد ما هرگز جدا نبوده است.

.....................................................................

من در برفها می روم و ردپای آدمها را می خوانم
بعضی ها با گامهای سنگین روی زخمها و دردهایشان گام نهاده اند
بعضی ها روی آنها راه رفته و به آنها اندیشیده اند
بی نفرت
بی خشم
بی خودخوری

برای تو چگونه بوده است ،عشق من؟
بر روی آنها گام نهاده ام
با آنها گفتگو کرده ام
و دعوایی برای همیشه
همه آن گامها را طی کردم

......................................................................................................

امروز شاخه های درختها عطرآگین بودند
آیا این عطر ،عطر شکوفه های برفها بود؟
آیا جاده های سپید بودند که به من صبح بخیر می گفتند؟
آیا نوازش نسیم زمستان بود که گونه هایم را نوازش می کرد؟

- عشق من

عشق من بود که عطر خود را روی شکوفه های برف می افشاند
صفحه های سپید من بود که سایبان تو می شد
و بوسه های عشق من بود که در گونه های تو آب می شد
...............................................................................................................


او می گوید:"
امنیت را در خود بساز زیرا تو تنها می توانی به خود اعتماد کنی."

به او می گویم:" آیا کسی هست که تنها به خود اعتماد کند؟
آیا می توان همیشه به "خود" اعتماد کرد؟
آیا همیشه " خود" خود خواهد ماند؟
آیا " خودی" هست که همیشه بالغ باشد؟
آیا "خودی" هست که خیانت نکند؟

او می گوید:" آغاز کن کار با درون خود را."
و من می گویم:" آیا کسی هست که با باطن خود کار نکند و نجنگد؟
آیا کسی هست که از باطن خود نسوزد؟
آیا کسی هست که باطن خود را در ظاهر خود مخفی نکند؟"

حمیرا طاری