خیال ِتشنه

Thursday, June 29, 2006

کار، اتاق تکانی ذهن

کار
دو هفته ای هست که سخت مشغول کار هستم و کمتر می رسم اینجا بنویسم. پیشتر گفته بودم که به عنوان میزبان فرهنگی در شرکتی کار می کنم. حدود چند ماهی است که به این شغل ، شغل دیگری هم اضافه شده است به نام میزبان منطقه. روزها با دیگر همکاران در منطقه ای مهاجرنشین کار می کنیم تا شرایط بهتری را برای مستاجرهای مهاجر ایجاد کنیم . البته یکی از مهمترین وظائف ما در این کار ایجاد ارتباط و برقرار کردن دیالوگ است. دیالوگی که در نهایت سبب بهتر شدن شرایط زندگی آنها در جامعه سوئد است.
کاری که دارم کار پر زحمتی است اما عاشق آن هستم چرا که با مردمی در تماسم که عطر خاکشان هم عطر خاک کودکی من نیست اما رنگ خانه اشان، طعم نانشان، رنگ نگاهشان بی نهایت شبیه طبقه ای است که از آن می آیم. وقتی با کودکانشان حرف می زنم همه آوازهای خوش دوران کودکی در ذهنم به رقص می آیند. روحم را عشقم را خرج آنها خواهم کرد.

یکی از کارهای دیگری که در این تابستان خیال دارم انجام بدهم آماده کردن مجموعه ای است. شعر و قصه و نمایشنامه...

اتاق تکانی ذهن
انسان در هر دوره زندگی به اتاق تکانی ذهن، عادتها و...می پردازد. بد نیست گاه تجدید نظری در شخصیت و خویشتن خویش انداخت و روش بهتری را برای زندگی انتخاب کرد.گاه بی آنکه خود بدانیم خود را بی ارزش می کنیم با نگذاشتن احترام به وقت، وجود و شخصیت خود.
یک زمانی فداکاری ، گذشت و واژه هایی از این قبیل برای من پرمفهومترین واژه ها بود و بی نهایت به آنها ارج می گذاشتم. اما حالا نگاهم و رفتارم نسبت به این واژه ها عوض شده است و این واژه ها و محتوی آنها را خرج هر انسانی نمی کنم.
فکر می کنید انسان خودخواه و خودپرست، انسانی که فقط و فقط خود را در مرکز جهان می بیند و فقط به منافع خود فکر می کند لیاقت مهربانی، فداکاری...انسان دیگری را نسبت به خود دارد؟
مدتی است که بیشتر اوقات فراغت خود را در خلوت بسر می برم چرا که آزاری که خلوت خصوصا خلوت با خود می تواند برای من داشته باشد خیلی کمتر از آزار بودن با دوستانی است که هزار چهره تو در توی دارند. همیشه در رابطه هایی که داشته ام آنقدر فرصت و شانس به آدمها داده ام که وقتی کنارشان می گذارم ذره ای احساس پشیمانی نمی کنم . حتی یک لحظه شک نمی کنم و نکرده ام که کوتاهی از من بود.

عریانم عریانم عریان
عریان از هنرهایی که برای نان پخته می شود
بیزارم بیزارم بیزار
بیزار از عروسهای دریایی
خرچنگ های کوچک
در حوض های ساحل
و کوسه هایی که
در کمین ماهیهای کوچکند
می خواهم با نفسهای بامداد بر مرداب
چون پیچکی به ریسمان آسمان بیاویزم
شعر از دفتر عطر پاییز

Friday, June 16, 2006

روزهایی ...

چند روزی است که در خانه هستم . هفته پیش فیلم کوتاهی را که ساختم در چهار شب به نمایش درآمد و شب آخر را با همکلاسی ها جشن گرفتیم و به شکل تئاتر ادای کارهای همدیگر (فیلم و چهار تئاتر) را درآوردیم. جای شما خالی خیلی خندیدیم. شب همه روی آسفالت روبروی مدرسه نشسته یا دراز کشیده بودیم و به آسمان نگاه می کردیم. نمی دانم آنها در ذهنشان چه خاطراتی را مرور می کردند اما من یاد پشت بام خانه نوجوانی ام افتاده بودم و در خاک خدا مثل آن روزها ستاره ها را می شمردم و عطر محبوب شب را در ذهنم ورق می زدم. برای اولین بار خیلی خندیدم و از ته دل خندیدم بی آنکه آهی بکشم که چرا اینجا هستم و آنجا نیستم. یک زمانی مادرم می گفت که آدم آنجا خوش است که دل خوش است. آن شب همچین شبی بود. بگذریم.
چند روز پیش خبر دستگیری و کتک خوردن زنانی را که تظاهرات کرده بودند و خواندم. راستش خیلی آشفته شدم. دلم می خواست آن زنی را که همجنس خود را برای دفاع از حقوق زنان و کودکان لگد و یا با باتون می زد ملاقات می کردم و همه درد خود را در صورتش تف می کردم . چقدر آن زن و امثالهم شبیه زهرا خانم دوران انقلاب بودند.
چه می شود کرد چه می شود گفت وقتی ذهنیت، ذهنیت بیمار و متعصب است؟ چه می شود گفت به زنی که اسارت
و بی حقوقی خودش را تقدیس می کند؟ چه می شود گفت به زنی که در کوته بینی و حماقت قد می کشد؟ برای علف های هرزه، برای زنان و مردانی که نگاهشان بوی تعفن مانده گی می دهد هیچ دارویی جز ریشه کن کردنشان نمی شود تجویز کرد.

بگذار اندیشه ات به هر کجا که می خواهد، پرواز کند
بدانجایی که عقابان
پرندگان کوچک را به چنگال می ربایند
یا بدانجا که مرداب
ماهیها را به لجنزار آمخته می کند

بگذار نغمه هایت به روی هر بوته بیتوته کند
و خبر ما را به زاغه نشینان برساند

هیچ دشتی بی باران به بار نخواهد نشست
و هیچ شبی بی آسمان پر ستاره نخواهد شد

بگذار بانوی من آسمانت آواز بخواند، آواز

حمیرا طاری : از دفتر عطر پاییز

Saturday, June 03, 2006

روزهایی که گذشت

چند هفته ای بود که سخت مشغول کار روی پروژه ای بودم، فیلمی. بعضی روزها از صبح تا شب با یک همکلاسی و یک همکار خوب راهی ساحلی می شدیم برای تهیه این فیلم. یک رفیق بد هم هر روز همراه ما بود .هوا را می گویم که هم سرد بود و شلاق مان می زد همینکه سنگ جلو پایمان بسیار می انداخت. از آنجایی که من از آن لجبازتر و سختگیرتر بودم، وا ندادم. گفتم که تو بتازی من هم می تازم. البته از آنجایی که فهمید با جنس خودش طرف است کمی پا پس کشید. منظورم این است که بر سرمان نبارید و فقط به سیلی های خود اکتفا کرد.
برای دوستی از هوا ، از بی خوابی و خستگی بسیار شکایت کردم. او در جوابم گفت که انسان برای هنر چه کارها که نمی کند. درست می گفت اگر انسان عشق به چیزی علی الخصوص هنر داشته باشد برای آن از هیچ تلاشی دریغ نخواهد کرد.
در روزهایی که سخت مشغول بودم و نه از شب خویش خوابی عایدم می شد و نه از روز خویش آرامشی، نامه ها و میلهایی از اینجا و آنجا برایم ارسال شد که نتوانستم درست پاسخگوی آنها باشم. برای مثال خواننده ای جریان خود سوزی دختری را برایم نوشته بود. در پاسخ به او نوشتم که این قضیه در ایران بسیار رخ داده است و وقت آن رسیده که راه چاره ای جست. به او قول دادم در اینجا کمی در این باره صحبت کنم.

خودسوزی در ایران
از بچگی شاهد شنیدن این حکایات تلخ و جانسوز بوده ام. دختری خود را آتش زد چرا که به دانشگاه راه نیافت. دختری خود را به آتش کشید تا از توهین ها و بی حرمتی های شوهر و خانواده رهایی یابد. پیرزنی خود را به آتش کشید تا از سرزنش، خفت و دردهای نهفته آزاد شود.
خودکشی در همه کشورها حضور دارد اما علت های آن در هر کشوری متفاوت است. مثلا در سوئد خیلی ها خودکشی می کنند به خاطر به پوچی رسیدن، کمبود عشق، بدی آب و هوا، سوء استفاده های جنسی، مسخره شدن و امثالهم. در ایران علت آن تعصب های خانواده ، شوهر، فقر و...
چه بگویم که ایجاد سوء تفاهم نکند؟ چه بگویم که مثمر ثمر باشد؟ وقتی بنیاد جامعه ، دولت، فرهنگ، آموزش و پرورش و...مریض است ، چه می شود گفت؟
من که خود 16 سال است از آن جامعه دورم و در جامعه ای دیگر زندگی می کنم که خود پر از مشکل است تا چه اندازه می توانم روی جامعه قبلی که زادگاه من است تاثیر بگذارم. تا حدودی ایران را از دست داده ام. منظورم این است که روز شب من در خاک دیگری می گذرد. از طرفی آنچه که برای خیلی ها در ایران ارزش است برای من ارزش نیست و آنچه که برای من ارزش است برای آنها ارزش نیست. برای مثال من حق مسلم هر دختر و پسری می بینم که هر جور دوست دارد لباس بپوشد ، در هر رشته ای که می خواهد تحصیل کند ،با هر کس که می خواهد ازدواج کند و زندگی اش را آنطور که خود می خواهد فرم بدهد. خیلی ها این را غلط می دانند با آوردن این دلیل که ایران جامعه سالمی نیست، بچه ها جوان هستند، نمی فهمند و خودشون نمی توانند انتخاب درست کنند و...
چه کسی درست می گوید؟ چه کسی اشتباه می کند؟ کدامین معیارها با ارزشند و کدامین ضد ارزشند؟ چه کسی این ارزشها را تعیین می کند؟
روزی به مادرم گفتم:" شما آن زندگی را که خواستی یا به شما تحمیل شد، زندگی کردی. اکنون حق من است که زندگی خود را خود زندگی کنم با انتخاب خویش." مادرم سری تکان داد و گفت:" آخه این درسته؟ این راهش است؟
گفتم:" درست یا غلط! بگذار زندگی ام را زندگی کنم."
خوشبختانه با آنکه او هم کم و بیش محصول همان نظام تربیتی بود به من این اجازه را داد. اما آیا همه مثل او عمل می کنند؟
به نظامی که حق انتخاب لباسی را که می خواهی بپوشی بهت نمی دهد، به نظامی که می گوید که باید با معیارها و ارزشهای دین من پیش بروی، من چه می توانم بگویم؟
حتما ما که در خارج کشوریم می توانیم تاثیر بگذاریم اما ما قطره ایم و دریا در ایران حضور دارد. اگر دریا نخروشد، اگر دریا نعره نکشد و اگر دریا نخواهد بنیاد فقر و ظلم را از جا بکند، قطره می میرد. 27 سال است که بسیاری از خارج نشین ها به هر طریقی مبارزه کرده اند، نتیجه اش چه شد؟ چه اندازه کاری پیش رفته؟
من ناامید نیستم ولی نمی خواهم در رویا هم زندگی کنم. در مقابل هیچ ظلمی سکوت نخواهم کرد. اما می دانم که برای ویران کردن ظلم نیاز به پشتبانی مردم است. مردمی که متاسفانه بسیاری از آنها پیشینه خود را فراموش کرده و رنگ محیط و طبیعتی را گرفته که سابق از آن بیگانه بود و تعلقی به آن نداشت.
برای جلوگیری از خودسوزی جوانها راه حل وجود دارد، آن راه حل باید در درجه اول از چشمه ایران بجوشد. می تواند از اینجا هم بجوشد در صورتی که مردم ایران خواهان آن باشند.