خیال ِتشنه

Monday, October 30, 2006

گمشدم در خاکستر...

در کجا بودم؟
در کجا خانه کردم؟
به کجا جا دارم؟
به کجا بروم؟
وقتی در باغ پدربزرگ کنار نهر آبی با درخت سیب و صدای آب همنشین می شدم تنهایی مهربان ترین دوست من بود. وقتی از کوه کرکس با رفیقان آزادی سرود" قسم خوردم بر تو من ای عشق را" سر می دادم، زمین زیر پای من بود ، خدا در قلب من جوانه می زد و مروت و شرف یگانه معنای بودن بود. روزی که کلاغها بر فراز رویاهایم فریاد شکنجه سردادند، روزی که سنگهای مزار هم دوره هایم را با آیه های خدا می شکستند و لعنت را در صورت باورهایم تف می کردند، روزی که دختر فریاد خنده را در اتاق آتش می نشاندند و هر گل لبخندش را با آتش آبرو به آتش می کشیدند و ذوب می کردند، روزی که از عرق کار بر می گشتم و حجاب خفت از سرم می افتاد و پاسداران خدا با فحش هایشان امر به معرف و نهی از منکر می کردند، روزی که رفتن تنها آری تنها رفتن بهانه ای برای ماندنم بود ... دربدری را پیشه کردم. واژه ای که نفرین هر مادر خسته از روزگار بود. راستی اگر مادران ما می دانستند که دربدری بزرگترین نفرین خداست، اگر پدران ما می دانستند دربدری درد بی درمان است و اگر کسانی که بذر خفت را بر دشت زادگاه ما می افشاندند تا "اسلام" را برداشت کنند می دانستند که تیفوس غربت روح مان را خزان خواهد کرد آیا چنین نفرینی را بدرقه راه مان می کردند؟

من متولد قرن هیجده ام!
زادگاهم زندان است
زندانی به نام شرق
و زندانبانی به نام غرب

من کودک کوچه ی نقاش هایم
نوجوان خاک ترک خورده، دین و سنت
و جوان خاک خورده، خاک خیس قرن بیستم

فکر من در این خاک سرد سبز
بین آدمهای فلزی و قلب های شیشه ای
پر گرفته و بال ریخته
پر گرفته و بال ریخته

عمر من گم شده است!
عمر من در لجن زارهای جوی اختناق
میدان های انقلاب
تونل های بی کردار جنگ
کوچه پس کوچه های سرنوشت بی سرنوشت
گم شده است
در پی چیستم؟
در پی چیستم در این خاک سرد؟
در این خاکی که روزی از آن آبستن می شوم
و روزدیگر در آن می میرم؟

در کلاس فیلم، اکتبر 2004
از دفتر "رقص غروب" حمیرا طاری

Tuesday, October 10, 2006

خواب بچه ها، از کویر تا دریا سوختیم

دیشب توی قبرستان قدم می زدم. قبرستانی که وطن نداشت، قبرستانی که نیم آن در طار قرار داشت، نیمی در تهران و نیم دیگرش در سوئد.
گاه احساس می کنم رویاهای من هم مثل هویتم ذره ذره و دربدر شده است. دیگر نمی دانم به کجا تعلق دارم، به کجا عشق بورزم و از کجا بگریزم. داشتم از قبرستان می گفتم. از کنار قبرها می گذشتم و به آنها نگاه می کردم و نام بچه ها را زیر لب زمزمه می کردم، فرزاد، ساناز، گیلزاد، بیان،امیر، مونا و...
درست هشت سال است که از مرگ این عزیزان می گذرد. هشت سال پیش در 29 اکتبر همگی با همکلاسی های ایرانی و خارجی خود در سالنی جمع شدند تا به رقص و پایکوبی بپردازند و از تعطیلی پاییزی نهایت لذت را ببرند اما چند نوجوان نادان و زورگوی ایرانی با به آتش کشیدن سالن، جشن بچه ها را تبدیل به جهنمی کردند که هنوز بعد از 8 سال آدم نمی تواند این مصیبت را به فراموشی بسپارد.
یادم است وقتی این اتفاق افتاد تا سه ماه بدجور بیقرار بودم و می لرزیدم. یک روز تصمیم گرفتم قصه زندگی چند تا از آن بچه ها را بنویسم. درست سالگرد آنها بود که اولین کتابم تحت عنوان" از کویر تا دریا سوختیم" از زیر چاپ بیرون آمد. همان شب یعنی 29 اکتبر خواب دیدم که بچه ها در دریا بودند، دریایی پر از نیلوفر. آنها یکی یکی از زیر آب سرشان را بالا می آوردند و بهم لبخند می زدند. حالا بعد از 8 سال دیشب خواب دیدم که مزارشان در ایران است و فرم مزارهای قدیمی را دارد. در کنار هر مزاری دو بال بلند و فرسوده بود. بالها از پارچه های رنگی درست شده بود. با خودم گفتم:" یکی باید دوباره برای تان بالی درست کند. این بالها فرسوده شده اند!" و زیر لب دوباره گفتم چه فایده!؟ بالهایتان دوباره فرسوده خواهد شد.


ردپای گیلزاد
" گیله آمد تو آشپزخانه و گفت:" سلام مامان، خسته نباشی. چکار می کنی؟"
-دارم واسه تولدت تدارک می بینم
"مامان زحمت نکش، امسال با بچه ها قرار گذاشتیم برویم یک جا در همین فرولندا دور هم باشیم آنجا بیشتر خوش می گذره!"
- من حرفی ندارم مادر. هر جا تو خوشی من خوشم.
"از امیر چه خبر؟"
-بابات امروز رفت آلمان
" خوب این رفیق واسه خودش حال می کنه، بی سر و صدا و بدون اینکه به کسی چیزی بگوید مرتب می رود مسافرت."
-قول داده واسه تولدت برگرده
"راستی مامان امشب در باکاپلان جشن است. می خواهیم با دوتا از دوستام اونجا بریم....

.........................................
شبی سرد
کبوترها بخار شدند

کابوس غنچه ها
از بستر خاک می گریختند
و بر سر شانه ی شاخه ها
خواب شکوفه می دیدند

هنوز لرزش صدایم را می بینم
و سراغ شما را
از صفحات زمستان می گیرم

کبوترها
ترانه ترانه
به برف نشسته اند
و ما هنوز در سنگریزه های آسمان
به یاد شما پرسه می زنیم

از دفتر عطر پاییز
دسامبر 98

Wednesday, October 04, 2006

لبخندهایش تنها یادگار من است

چند روزی بود که هر روز با پدر عزیزتر از جانم تلفنی حرف می زدیم. هر دو نگران بودیم، نگران عزیزی (عموی عزیزم) که در بیمارستان بستری بود. امیدمان این بود که بهوش بیاید و بر زندگی لبخندی دوباره داشته باشد.
چند روزی خاطرات خود را با او مرور کردم و تنها چیزی که از او بخاطر آوردم، مهربانی، رفتار درویش مسلک و لبخندهای مهربانش بود. دیروز خبردار شدم که او از میان ما رفت .
چه خوب که پارسال در ایران به دیدنش رفتم. از همان پارسال رنگ درد را در نفسهایش می دیدم، بیقرار بود اما مثل همیشه با لبخند و محبت پذیرایی می کرد و گله وشکایتی از این روزگار بی مروت نداشت.
شانزده سال است که در سوئد زندگی می کنم و در این سالها خیلی از عزیزانم را از دست داده ام اما حتی برای یک دفعه مرگشان را باور نکرده ام . دوست سوئدی ام می گوید:" بخشی از آنها که وجود جسم یا هستی شان باشد ما را ترک گفته است اما بخش دیگر آنها در ما زندگی می کند و با ما مثل همیشه حرف می زند ." با نظر او کاملا موافقم اما می دانم که دور بودن، با بقیه سوگواری نکردن و...هم نمی گذارد باور کنیم که کسانی را از دست داده ایم.

به خانواده عموی عزیزم، پدرم و همه آن کسانی که دوستش داشتند تسلیت می گویم و برای همه آرزوی صبر دارم.
یادش گرامی باد
........................
غریبی بس مرا دلگیر دارد
فلک برگردنم زنجیر دارد
فلک از گردنم زنجیر بردار
که غربت خاک دامنگیر دارد
..................................
الهی اربواجم ورنواجم
ته دانی حاجتم را مو چه واجم
اگر بنوازیم حاجت روایی
وگر محروم سازی مو چه واجم
شعر از باباطاهر