خیال ِتشنه

Saturday, September 13, 2008

تولدت مبارک



تولدت 34 سالگی ات مبارک

چند وقتی بود که بهت سر نزده بودم. حتما پیش خودت گفتی که این بی معرفت دوباره یک دوست تازه دید و من را یادش رفت. هنوز هم پایش بیفتد مثل خودت رفیق بازم ولی مثل آنوقت ها زود دل نمی بندم.

-جان من خالی نبند. دیگر هر کی نداند من می دانم.

باز پیش من دنبال خودت گشتی؟

- تو پیش خودت دنبال من نمی گردی؟

باشد بابا کوتاه می آیم. هنوز هم مثل خودت یک رفیق با حال به تور من بخورد می شم مثل بره. ولی جان تو نه به کسی زود دل می بندم نه اعتماد می کنم. روزی که به تو فکر نکنم نیست. هر روز باهات زندگی می کنم. گاهی اوقات هم دق و دلی های تو و خودم را جمع می کنم و سر آن هایی که خودت می دانی خالی می کنم.

- بی خیال هر چی بود تمام شد.

واسه تو شاید ولی واسه من تازه شروع شده است. وقتی از تو واسه بعضی ها حرف می زنم مثل آدمهای بی روح مات می شوند و فقط نگاهم می کنند.

- خودم هم هنوز ماتم.

می دانی یک حرصی توی دلم نشسته که خیلی عاصی ام می کند.

-این حرص توی دل میلیونها آدم نشسته. خوبی اش اینه که ما تنها نیستیم وگرنه تحملش خیلی سخت می شد.

می فهمم چی می گی. عمه مهین، خاله روحی، صدیقه خانم هم این حرصها را توی دلشون بیست سال است که دارند.

- هنوزم مردها را از قلم می اندازی.

سکوت مردها را خوب بخاطر دارم ولی فریاد زنها فراموش شدنی نیست. می دانی زنها سلول سلول رشد بچه هاشون را در زهدان خود لمس کرده اند. به نظر تو حرص آنها بیشتر نمی تواند باشد؟

- حرف منطق اعتراض نمی پذیرد.

راستی تولدت مبارک. امروز حتما همه دور هم بودید، نه؟

- آنها که باید دورم باشند بودند.

طعنه می زنی؟

- منظورم تو نیست. می دانم که دیوونه گی های تو کمتر از دیوونه گی های من نیست. راستی بازم مثل آن وقتها شکلک درمی آری؟

آن وقتها بچه بودم. خواهرم بهم می گفت که اصلا زندگی را جدی نمی گیری. حالا می بینم که گنده ها هستند که شکلک درمی آرن. کاشکی با شکلک شون مثل من و تو همه را می خندوندن. اما کارشون شده گریه دیگران را درآوردن.

- یادت رفته می خوندی:

روز ما هم فرا خواهد رسید

آن روز که گیلاسها را آویز گوش کنم

و قدم بردارم در ساحل زیبای خوشبختی

یک وقتها خیلی دلم برایت تنگ می شود و آرزو می کنم که همه چیز فقط یک خواب بود و اینطوری از هم دور نمی شدیم.

- زیاد فکر نکن. توی این جنگل هیچ چیزی غیرممکن نیست.

راستی یک کاری را شروع کردم بنویسم که فکر کنم آ ن را بخوانی حسابی خوشحال بشی.

- راجع به چی؟

بگذار بعد خودت می خوانی. تاریخ را که دوست داری؟

- معلومه. اگر هر کی تاریخ را می خوند روزگارمان اینی که هست نمی شد.

پس منتظر باش. سال دیگر همین موقع خودم هر شب یک بخشی اش را برایت می خوانم.

- باز خالی بستی.

باز پیش خودت دنبال من گشتی؟

- تو پیش خودت دنبال من نمی گردی؟

ببین!

- چی را؟.

هر جا باشی همیشه با من هستی.