خیال ِتشنه

Friday, June 13, 2008

تسلیت به عزیزان داغدارم


روحت همیشه شاد


یادت همیشه گرامی

کیارش عزیز

باورمان نبود به نظاره نشستن نگاه غریبتان را در خاک غریب غربت. فرسنگها راه با هم فاصله داریم. اما هیچ فاصله ای میان دل ما با شما نیست. غم از دست دادن جوان عزیزمان را به شما تسلیت می گویم و برای همه شما آرزوی صبر و استقامت می کنم.

همه چیز ذره ذره تباه شد
در سلولهای سیاه حیثیت

در سکوت دق آور مظلومیت

تو فریاد می کشیدی
در سکوت خاموش روحت
و من ذره ذره می مردم
در نفرین نفرین شده درد نهانم

همه چیز تباه شد در سیاهی سلولهای قدرت
تو در انتظار دستهای سیاه مرگ
ذره ذره آب می شدی
و من از وعده های دروغین خدا
ذره ذره پر می شدم

همه چیز تباه شد در جهل جاهل وفا

در پرپر شدن دسته دسته گل سرخ بی گناه
و تو ای خدای نفرین شده
و تو ای خدای پر از خون گناه
فقط سوختنم را
با بی شرمی تمام به تماشا نشستی

.........................

Allting fördärvades i heders svarta celler
i betryckarens kvävande tystnad
Du skrek i din tysta själ
och jag smälte bit för bit
i smärtans hemliga förbannelse

Allting fördärvades i maktens svarta celler
Du smälte bit för bit i dödens svarta händer
och jag fylldes av gudens förljugna löften


Allting fördärvades

i lojalitetens ovetande omedbvenhet

Allting fördärvades

genom de oskyldiga röda rosornas nedslaktning

Allting fördärvades

i gudarnas blodiga synder

och du den förbannade guden

och du den blodtörstiga guden

åskådade makalös bara min undergång


Dikt: Homeira Tari
......................................................

چون بمب خوشه ای منفجر شدی
در فرهنگ شرقی ام
در روح بی گناه و تنهای دلتنگی ام
در جوانه های همیشگی ام

اسارت را دمیدی
در سلول سلول وطنم
در رگان دختران
و در ضربان قلب پسرانم

در ما رخنه کردی
و غارتمان کردی چون قم تاتار


آه ای خدا، ای خدای شیاطین
باورم نبود
باورم نبود چنین سقوطی را
نه، هرگز باورم نبود

باورم نبود
دار زدن کودکانت را
با دستان پیامبرانت
نه، هرگز باورم نبود


باورم نبود، نه باورم نبود
کشیدن طناب رنج زمان را
با کمرهای شکسته کودکانت
نه، هرگز باورم نبود

باورم نبود، نه هرگز باورم نبود

گرفتن قربانی هایت را
با شکستن قلب مادران
نه، هرگز باورم نبود
باورم نبود، نه باورم نبود

گردن زدن کودکانت را
با سوره های رسولان
نه، هرگز باورم نبود

با سپاس و احترام
حمیرا طاری

Thursday, June 12, 2008

جدا از هم

اکنون از هم جدا می رویم
تو می لغزی در اتاق تنهای خویش
من می لغزم در در تنهایی تنهای خویش

اکنون از هم جدا می رویم
تو با شب همنشین می شوی و با اجاق می جنگی
من همنشین خاطرات می شوم
و ورق می زنم حیاط کودکی ام را


اکنون از هم جدا می رویم
شبح تو به آشپزخانه می رود و
سیگاری روشن می کند
گربه ای دور اتاق می گردد
و وحشتی در رگهای زنی بیدار می کند

اکنون از هم جدا می رویم
تو به جنگل می روی
و درختان را گردن می زنی
من به اتاقم می روم و موهایم را کوتاه می کنم

ترجمه شعری از کتاب شعرم: نگاه آبی مه
حمیرا طاری