خیال ِتشنه

Friday, July 31, 2009

خونی که در رگ ماست هدیه به جنبش ماست




لالا لالا گل ایران
لالا لالا زندانی آزادی
لالا لالا اوج فریادم
لالا لالا دلاور هر دم در یادم
لالالالا گل آزادی میهن
لالا کن ما همه هستیم
برای جنبش سبزت
نمی شینیم
نمی ترسیم
نمی لرزیم
ز تیفون طفیلی های
این دیو هزارساله
لالالالا گل اشکان
لالالالا ترانه میهن
لالا لالا
گل پرپر شده از جور اهریمن
لالا لالا ندای پرغرور ایرانم
تو خاموشی
تو بی جانی
تو در گوری
ولی دشمن ز گور تو هم می ترسد
مثل بید نازک مجنون
می لرزه
می میره
لالا کن ترانه من
هنوزم چکمه های سپاه دشمن
می کشد لشکر
توی خیابابونهای شهرمون
ولی دیگر کسی نمی ترسد
نمی لرزد از مردن
لالا لالا اشکان آزادی
لالا لالا مسعود مظلومم
لالالالا این تابستان هم بسر می آید
بالاخره میوه سبز آزادی ایران هم ثمر می آید
لالا لالا
شب ماتم سحر می شود
لالا لالا
دوباره سیاهی ها بسر می شود
لالا لالا
لالا لالا


دیروز میلی از یک هموطن دریافت کردم با این عنوان "خونی که در رگ ماست
هدیه به جنبش ماست". این عنوان اشک شادی و اشک دلتنگی را در چشمهای آزادی خواهی ام نشاند.
راستی این دولت مست از قدرت، راستی این دولت غارت گر و این دولت بی حیثیت چگونه توانسته مردم مبارز ما را اینقدر دست کم بگیرد، وقتی جوان هایی داریم که با آن همه آرزو حاضرند خون رگ های خود را اهدای آزادی کنند؟
هر روز چند ساعتی را در اینترنت و خواندن این سایت و آن سایت می گذرانم و هر روز بیشتر از روز پیش به این باور می رسم که احمدی نژاد و دولتش نه تنها رفتنی اند بلکه هر روز بی اعتبارتر و بی ارزش تر هم می شوند.
راستی این قدرت به زور بدست آمده چقدر می تواند ارزش داشته باشد که مگس هایی چون احمدی نژاد و خامنه ای حاضرند برای حفظ آن از هر حربه و حرکت پلید و غیرانسانی استفاده کنند.
راستی ایران کجاست؟ راستی ایران، اولین کشوری که مردمش برای اولین بار به تمدن رسید، راستی اولین کشوری که پادشاه آن، کوروش بزرگ برای اولین بار منشورحقوق بشر را نوشت چگونه توانست تبدیل به این زندان بی در و پیکر و کشوری ستمزده شود؟ اشتباه ما کجا بود که یک حکومت چنین رذلی توانست اینگونه با نام خدا و دین بر سر ما آوار شود؟ اشتباه ما کجا بود که اینها آنقدر هار قدرت شدند که با نام خدا ترانه های ما را مورد تجاوز خود قرار می دهند. با نام دین فک آزادی خواهی محسن ها را می شکنند؟
هیچ از خود پرسیده اید چرا امروز شعار مردم ایران جمهوری جمهوری ایرانی است؟!
آیا پس از سی سال بیدار شده ایم؟ آیا پس از سی سال پی به ریشه های خود برده ایم؟ آیا به این باور رسیده ایم که ما زیر بوته دین محمدی به دنیا نیامده ایم وریشه درخت ما بیش از سه هزار سال قدمت دارد؟
تو باور منی و من باور توام ای هموطن.
تو باور منی چرا که هر روز به بهانه ای صدای سرکوب شده ات را فریادی می شوی. من باور توام چرا که تو هم می دانی فریاد باتون خورده و تیرباران شده ات را هر روز فریادی خواهم شد در گوشه گوشه این کره خاکی..
آری خونی که در رگ توست هدیه به جنبش توست و آری خونی که در رگ مهاجر من است هدیه به جنبش توست. هدیه به ندایی که سنگفرش خیابان شاهد مرگ مظلومانه او بود ، هدیه به اشکانی که هنوز شور زندگی در نگاه با شهامتش موج می زند، هدیه به ترانه ای که صدای مظلومیتش را حتی در جنگلهای بی آزار اینجا می شود، شنید.
هموطن خوبم خونی که در رگان توست می داند که با کدامین واژه باید واژه ای دیگر را کاشت یا کشت. خونی که در رگان توست برگ برگ خداوند الموات، خواجه تاجدار، پرده های حرمسرا و انقلاب 57 را خوب خوانده است و می شناسد.
خونی که در رگ تو و در رگ من است می داند که سبز از کدامین زندان سخن می گوید و در کدامین جاده پی آزادی و آزادی خواهی می گردد.







Saturday, July 25, 2009

رنگ امروز شهر یوتبری

Götaplatsen
خدای دریا
موزه هنر

کارین بویه شاعر سوئدی
--------------------
با رنگ سبز نوشتم رای ام را
رنگ اجازه عبور عابر
از خطوط سپید پیاده رو
رنگ طلوع جوانه های بهار
رنگ خداحافظی با غروب زمستان
رنگ لبخند جهان به زندگی
رنگ پیراهن پیامبران خدای تو
آری ، رنگ سبز رنگ رای من است
رایی که از صندوق های آزادی ربوده شد
و در دستان تو زندانی و جادو
رنگ سبز نشانه فریاد بغض من است
نشانه بیزاری از خفقان جور تو
و بیزاری از خفقان عمر من
رنگ سبزرنگی است که در خیابانهای زادگاه من
با دستان شرعی تو نامشروع می شود
و به ضرب باتون و گلوله رنگ خون می شود
رنگ سبز رنگ امروز من است
رنگ سر بیرون آوردن آزادی من
از زندان بی شرمانه زنجیر و شلاق
رنگ سبز رنگ امنیت است
رنگ راهی بسوی روشنایی
رنگ پروانه شدن خاک میهن من
از پیله پیچیده و پوسیده ولایت وقیح تو
رنگ سبز رنگ یکی شدن است
رنگ یکی شدن ترانه من با ترانه عشق
رنگ بیداری جهان
از معصومیت ندای بی صدای من
رنگ سبز رنگ حیات است
رنگ سهراب بی سپر
رنگ آغاز جنبش یک ملت
رنگ پیوستگی جهان با من
رنگ پایان رای خودرای تو
و رنگ پیچیدن رعد صدای رای من
در برق قلب این جهان بی وسعت
شعر از حمیرا طاری

Thursday, July 23, 2009

سانسور، تحریف وقایع... چیز تازه ای نیست


شهید مسعود هاشم زاده
شهید محمد کامرانی

هر روز برگی از تاریخ ، تکرار تاریخ تاریک، تکرار تاریخ تک صدایی و تاریخ ظلم را در ذهن مهاجرم ورق می زنم.
هر بار کسی خواست در خاک میهن من تنها شیر، شیردرنده جنگل باشد وسیله و بهانه ای را برای اعمال ظلم اختیار کرد. اگر فقط کتاب تاریخ همین سی سال اخیر را بخواهیم ورق بزنیم حکایت حکومت جمهوری اسلامی ایران را، می بینیم که شماره هر ورقش با خون انسانی مهر شده است.
روزهای اول انقلاب و حکومت شاهنشاهی خاطرتون هست؟ خاطرتون هست آنهایی را که توی کوچه ها و خیابانها کشته شدند با گفتن الله اکبر، مرگ بر شاه، ما می گیم شاه نمی خواهیم نخست وزیر عوض می شود ما می گیم خر نمی خواهیم پالون خر عوض می شود ، بختیار بختیار منقل و بافور رو بیار ...؟ یادتون هست برای پیروزی انقلاب و سرنگونی نظام تک صدایی شاه چقدر توی زندانها زندانی داشتیم و چقدر کشته دادیم؟
رسید نوبت به جمهوری اسلامی و شیر جنگل شدن با فریب مردم. سال 60، 67... یادتون هست؟ یادتون هست هر روز هر کسی را به چه بهانه ای گرفتند، شکنجه روحی، جسمی، شخصیتی ...کردند و کشتند؟
نظام تک صدایی جمهوری اسلامی نه تنها بهتر از نظام شاهنشاهی نبود بلکه صد مرتبه بدتر بود و هر صدایی را به بهانه ای دار زده و می کشد. برای نظام جمهوری اسلامی هیچوقت هیچ اهمیتی نداشته که جرمهای قربانی هایش از چه نوعی بوده است، روزنامه خوان، اعلامیه بخش کن، هوادار، نویسنده، شاعر و... هر کدام را به یک بهانه ای شکنجه کرده و کشته اند. یکی را به اسم قاتل دار زده و می زنند، یکی را به اسم قاچاق مواد مخدر، یکی را به اسم جاسوسی با این کشور و آن کشور و...
آنهایی را هم که نکشته و "آزاد" کرده اند و هم چنان لت و پار کرده اند که هر کدام از نوعی معلولیت روحی و جسمی در عذابند و خود را هر روز با هر بدبختی که هست توی این دنیا روی پا نگه داشته اند.
در آن سالهایی که گذشت وسیله شکنجه این نظام آویزان کردن زندانیان، حبس کردن در قبرهای موقتی، گذاشتن نوار پی در پی قران با صدای بلند، تجاوز دختران و زنان، اعتراف های دروغین گرفتن و در تلویزیون پخش کردن، اعدام و...بود. آنها فقط زندانی ها و خانواده هایشان را شکنجه روحی نکردند و نمی کنند بلکه مردم داخل و خارج کشور را هم به گونه ای شکنجه می کنند. در داخل ایران با داشتن کنترل مداوم ، با ایجاد ترس، با سانسور فیلمها، با تحریف اخبار، با پرورش دادن دختران و پسران با حس گناه، با شستشوی مغزی پدران و مادران، با به جبهه فرستادن نوجوانها به بهانه رفتن به بهشت، با امر به معرف و نهی از منکر، با خطاب کردن فاحشه به دخترانی که حجاب اسلامی را رعایت نمی کردند، با تهدید پسرانی که با دخترها در پارک حرف می زدند، با تحقیق اینکه آیا این کنکوری و آن کنکوری نماز جمعه می رود و یا نمی رود و بعد هم محروم از ورود دانشگاه، با عاصی کردن جوانها و فرار آنها از ایران...، هر روز مردم را آزار روحی دادند.
در خارج ایران با کشتن انسان های نابغه ای چون فریدون فرخ زاد، با شستشوی مغزی توسط رسانه های دروغین شان، با کنترل مردم از طریق سفارت های خود و خیلی از روش های دیگر هر روز به شکلی مردم را مورد آزار و اذیت خود قرار داده و قرار می دهند ...
امروز دوباره بعد از سی سال به کثافت کاریهای دیگر در داخل ایران دست می زنند تا هم مردم داخل ایران را به وحشت بیندازند و هم مردم خارج از کشور را. ابتکار تازه تر آنها برای سانسور و شکنجه قطع تلفن، قطع یوتوب، کند کردن اینترنت، پارازیت در کانالهای ماهواره ای انداختن، تحریف اخبار، سانسور صدا و سیمای سیاهشان تجاوز به دختران مان، کتک و کشتار مردم، با فرستادن اراذل ، اوباش و باج بگیرهای خود در خیابانها و... به این خیال که ما تسلیم ظلم ظلمت شان شویم و...
راستی قیمت آزادی و آزادگی چیست؟ راستی ارزش زندانی بودن زندگی در چیست؟ راستی از مرگ پی در پی تا چه هنگام می توان ترسید؟ راستی آیا اگر قرار است بمیریم بهتر نیست یک بار بمیریم بجای هر روز مردن؟
از سال 60 آنقدر هر روز دست دروغهای سیاه شان برای هر کدام ما رو شد که دیگر نه گوش مان بدهکار یاوه های رسانه هایشان بود و نه نگاه مان. حالا تازه از نوع شروع کرده اند به اراجیف گویی و اباطیل گویی. سر خود را زیر برف کرده و پاهایشان را هوا. تازه از نوع شروع کرده اند به رجزخوانی در باره دین شریف اسلام خود غافل از اینکه دیوار هر چه باور بود و در این سی سال با جنایت های خود فرو ریختند. فکر می کنند هنوز کسی خام این حرفها می شود، فکر می کنند سانسور سی سال حافظه تاریخی ما را خراب تر کرده است. انگار در این قرن نمی زیند. انگار عصر اینترنت و عصر ماهواره را در ذهن کند خود حک نکرده اند.
"یک مشت اراجیف و اباطیل زننده
یک مشت لاطائل مسموم کننده
می گویی و می بافی که انگار
در نیمه دی ماه یخی آمده بازار"
در پی چیستم؟
در پی چیستم در این خاک سرد؟
در این خاکی که روزی از آن باردار می شوم
و روز دیگر در آن می میرم؟
من متولد قرن هجده ام!
زادگاهم زندان است
زندانی بنام شرق
زندان بانی به نام غرب
من کودک کوچه ی نقاش هایم
نوجوان خاک ترک خورده، دین و سنت
و جوان خاک خورده، خاک خیس قرن بیستم
فکر من در این خاک سرد سبز
بین آدمهای فلزی و قلب های شیشه ای
پر گرفته و بال ریخته
پر گرفته و بال ریخته
عمر من گم شده است!
عمر من در لجن زارهای جوی اختناق
میدان های انقلاب
تونل های بی کردار جنگ
کوچه پس کوچه های آبی غربت
و خیابانهای سرنوشت بی سرنوشت گم شده است
در پی چیستم؟
در پی چیستم در این خاک سرد
در این خاکی که روزی از آن آبستن می شوم
و روز دیگر در آن می میرم؟
بخشی از شعری از دفتر رقص غروب
--------------------------------
ما زنده ایم برای زندگی کردن نه زندانی تو زندان بان بودن. برای آزادی ایران، برای دفاع از حقوق بشر، برای خاموش کردن نور ظلمت تو ، برای نمردن ترانه ، ندا، سهراب، مسعود و... هر روز خواهیم جنگید. بجنگ تا بجنگیم.
بچه ها، بچه های خواهان آزادی، تظاهرات سه مرداد روز شنبه از ساعت سه بعدالظهر تا شش بعدالظهر در محل یوتاپلاتسن یادتان نرود. بچه ها نگذاریم قطره ای از خون آنها که رفتند و خون آنها که اسیرند پایمال شود. بچه ها شمع آزادی بچه های ایران را بیایید روشن نگه داریم.
فردا سه مرداد از ساعت 7 شب هم ما بچه های گوشه دموکراتی در همین محل یعنی یوتاپلاتسن با جمعی از هنرمندان گرد هم می آییم به پشتیبانی هر چه بیشتر با مردم خوب مان در ایران.

Sunday, July 19, 2009

غداره داران خدا

شهید اشکان سهرابی
شهید امیر جوادی فر

شهید ترانه موسوی


اگر شال سبز
نشانه الله را بسر نداشتی
اگر پیراهن سبز دخت پیامبر را
به تن نداشتی



با تن جوان و پاک تو چه می کردند
این غداره داران خدا؟

ای خدا، ای خدای ستم
وقتی پیامبران تو
اینگونه فرزندانت را
پاره پاره می کنند

وقتی پیامبران تو

اینچنین دختران نجابت را
بی حرمت
بی بکر
و بی حیثیت می کنند
با منکران تو چه خواهند کرد؟






خانواده ترانه را در زندان سکوت حبس کرده اند مبادا صدای دهل جنایتشان در کوچه پس کوچه های این جهان بپیچد.

بی خبر از اینکه در هر کوچه این جهان ترانه ای دیگر برمی خیزد
ترانه ای دیگر در صف میلیونی ترانه را صدا می زند

ترانه ای دیگر با زبان جهان از ترانه می گوید.

هر روز خبری دهشتناک تر می رسد از راه. و شما رهبران قدرت به هر قیمت، خیال می کنید سکوت خواهیم کرد. اگر تصور می کنید که ترس خون رگان آزادی خواهی مان را خواهد خشکاند. پس بجنگ تا بجنگیم.


بغضی که در گلو داریم فریاد آزادی خواهی مان را خفه نمی کند. اکنون بیشتر از همیشه و با فریادی رساتر حق ندا، سهراب، ترانه، اشکان، امیر و هزاران هزار پیر و جوان دیگر را خواهیم گرفت.


تظاهرات روز جمعه و چوب و چماق نظام بر سر جوان مردان ما


..................................



در بستر کدام دروغ
بر هیزم رویاهایم آتش افروختی؟


در خانه کدام فریب
مرگ رویاهایم را به انتظار نشسته ای؟


ساقه هایم را می شکنی
با جوانه های در خاک خفته ام چه خواهی کرد؟




چتر ماه را
سایه بان گمشده هایم خواهم کرد
تا دوباره در بستر ذهنم طلوع کنند




خاطرات!
دوباره خشت های خاطراتم را
بر ویرانه های ذهنم
دیوار خواهم کرد!

صبح زندگی ام دوباره
در غروب مرگ طلوع خواهد کرد

آری، آری دوباره حقیقت را
بر صورت سیاه دورغ تو تف خواهم کرد!






ترجمه شعر از دفتر شعر رقص غروب






نوشته حمیرا طاری

Friday, July 17, 2009

نماز جمعه با هاشمی رفسنجانی

عکس شماره 1

از مهرMEHR

زنان آزادیخواه

عکس شماره 2

حضور مادران مبارز عکس شماره 3

ادای احترام و سلام دوستی



نماز خوانهای مبتدی

عکس شماره 4




(عکسهای شماره دو تا چهار از سایت گویا)




دیروز رفته بودم به یک جلسه ای. در آن جلسه دوستی از یک سایت سوئدی که دنیای تخیل نام داشت و می شود از همه رویاهایمان در آن بنویسیم، صحبت کرد. او گفت که بد نیست ما هم یک همچنین سایتی درست کنیم. گفتم که آخر ما هر چه در رویای خود داریم و که داریم توی وبلاگ ها می نویسیم. گفت نه این چیزی که من می گویم فرق دارد.



بعد از جلسه راهی خانه شدم. شامی با عجله خوردم و حدود چند ساعتی را در اینترنت گشتم و اخبار تازه را خواندم. وقتی به رختخواب رفتم آنقدر خسته بودم که نفهمیدم کی به خواب رفتم و کی شروع کردم به دویدن در یک دنیای خیالی. دنیایی که همه ایرانیها با هم دوست شده بودند و برای نجات ایران دربندشان با یک پرچم سپیدی که به بلندی کانال یوتبری و به پهنای ساحل آن بود، می دویدند. یک طرف پرچم را من و عده ای خانوم گرفته بودیم و طرف دیگر آن را عده ای آقا و با آن پرچم در همه جا شهر پرواز می کردیم و لحظه ای غافل از پرچم نمی شدیم. باد شدیدی می وزید و گاه ما را از زمین بلند می کرد. گاه پرچم را سعی می کرد از دست مان بیرون بکشد. اما آدم دیگری می دوید جلو و پرچم را در دست می گرفت. گاه با پرچم در میان سیاهیها پرواز می کردیم. هیچکس ساز مخالف نمی زد. کمونیست کارگری ها آرام شده بودند و به مردم زور نمی گفتن که همه باید کمونیست بشوند و دین اسلام را فراموش کنند. حکمتی ها با شنیدن سرود ملی ایران در یک گوشه بالای یک تخته سنگ نمی ایستادند و خودشون را تکه و پاره نمی کردند و با لبخند ملیحی بر لب و با حض به سرود ملی شان گوش می کردند. سلطنت طلب ها راضی به همان پرچم سه رنگ شده بودند و دنبال شیر نمی گشتند. مجاهدین خلق برای تظاهرات دیگر یک گوشه کز نمی کردند و میان مردم می آمدند با مردم حرف می زدند. صدا و سیمای جمهوری اسلامی در روزهای تاریخی درس آشپزی نمی دادند و آنقدر وحشت نداشتند که حتی خودی هاشون را سانسور کنند...



با صدایی ازخواب پریدم. نگاهی به ساعتم انداختم و با لبخندی بر لب بلند شدم. صبحانه ای حاضر کردم و آماده شدم برای دیدن نماز جمعه امروز تهران.



در همه عمرم دو دفعه منتظر دیدن نماز جمعه شدم، یکی روزی که آقای خامنه ای واسه مردم شاخ و شانه می کشید و یکی امروز که رفسنجانی ، موسوی و کروبی مردم را دعوت به نماز جمعه کردند.



هر چه سه کانال جمهوری اسلامی را گشتم خبری از نماز جمعه نبود. یک کانال اخبار ورزشی می داد، یکی از سوغات مشهد می گفت و با آقای از مشهد زیر مقنعه لاس می زد و یکی سریال تکراری نشان می داد. آنجا بود که فهمیدم دوباره کاسه ای زیر نیم کاسه است. حتما حرفهای رفسنجانی آنقدر دهان پر کن بوده است که با نشان دادنش پوزه اینها بخاک مالیده خواهد شد. از عصبانیت یک خاک برسری به صدا و سیما گفتم و بلند شدم. تلویزیون را بستم و رفتم سراغ اینترنت. رفتم سراغ بچه های باحال ایران که امروز بهترین و صادق ترین روزنامه نگار و فیلمبردار هستند. رفتم سراغ کسانی که در آینده نزدیک باید بهشون جایزه بهترین فیلم و مطلب را داد. آنجا شروع کردم به خواندن صحبت های آقای رفسنجانی و دیدن تصویر و فیلم در این سایت و آن سایت.



طبق معمول با دیدن مردم مبارز در خیابانها و شعارهای:



هاشمی هاشمی



سکوت کنی خائنی



روسیه روسیه حیا کن



کشورم را رها کن



مرگ بر دیکتاتور



چه شاه باشه چه دکتر



تا احمدی نژاد



هر روز همین بساطه



روحانی با غیرت



حمایت حمایت



اشکم سرازیر شد. دیدن آن همه پیر و جوان خسته از این روزگار شوم و در عین حال دیدن صبوری مردم و راضی شدن به هر حرکتی که راهی به روزنه ای از راه حلی باشد ، امواج روح خروشانم را دعوت به آرامش کرد. انگار زنگار بیست سال غربت و بازیهای غربت از صورت خسته و گرفته ام پاک می شد.



می دانید گاهی اوقات احساس می کنم برخی از ما که بیرون از ایرانیم خیلی راحت با بی مسئولیتی به خود اجازه می دهیم که روی مردم خود و روشهای مبارزه شان قضاوت کنیم. آن هم قضاوتی ناعادلانه.



حرکت امروز مردم آنقدر با شکوه بود که می شود فقط به حرکت ایمان آورد. آیا این مردمی که جان شان را بر می دارند و توی خیابانهای ایران با این باشکوهی ، با این مهربانی و با این همه آرامش سخن از حق پایمال شده خود می گویند قابل ستایش نیستند؟
















این مطلب توسط عزیزی از ایران فرستاده شده است

م /ز

افلاطون می گوید: آنهايي كه خود را هوشمندتر از آن مي دانند كه وارد دنيای سياست بشوند، مجازاتشان آن است كه توسط كساني كه احمق هستند اداره شوند.



نماز با طعم گاز اشک آور و باتوم
نماز جمعه دیروز 88.4.26 با حضور میلیونی در گرمای 40 درجه به گونه ای برگزار شد که از همان ابتدا مامورین که شمارشان به چند هزار می رسید با شلیک هوای و گلوله پلاستیکی و زد و خوردهای پراکنده قصد ایجاد تشنج و بر هم زدن جمع و تحریک مردم را داشتند ولی با هوشیاری مردم جلوی این کار گرفته شد و در زیر باتوم و گاز اشک آور صبر کردند و در جای خود ماندند این در حالی است که با شعار هایشان در بین خطبه ها فضای تهران را آکنده کرده بودند . نیروی های امنیتی و بسیجیان که این وضع برایشان غیر قابل تحمل شده بود بلاخره به سمت مردم نامز گزار حمله کردند و در حین اقامه نماز مردم را مورد ضرب و شتم قرار دادند به شکلی که حتی طرفرداران جناح راست نیز اسیب دیده و به جمع سایرین پیوستند در بین اقامه کنندگان نماز بانوان مسن و سالخورده بسیار به چشم می خوردند که در هنگام پرتاب گاز اسک آور که تحمل آن برای جوانان بسیار سخت است مورد آسیب شدید قرار گرفتند به گونه ای که مردم پیکر بی حال ایشان را با خود به مکان امن می بردند . این تنها نماز جمعه ای بود که از هر قشر در آن دیده میشد آن هم با همدلی بی نظیر با وجود خطرات و تحدید های فراوان .شاید فقط در زمان یزید مردم در سر نماز مورد حمله قرار می گرفتند یک شاهد عینی

Wednesday, July 15, 2009

طومار سبز و جهانی دیگر

حرکت خود جوش ما

پا گرفته از ندا و سهراب به خون خفته ما

می بریم این شکایت سبز را


در گوشه گوشه این شهر پر ندا
دیروز با بچه ها قرار گذاشتیم که در مقابل دفتر روزنامه یوتبری پستن جمع شویم. اولین فردی بودم که در محل حاضر شدم. بعد از دقایقی یک مادر و دختر آمدند . آنها کمی نگاهم کردند و مردد بودن که بایستند و یا بروند. چند قدمی رفتن و با نگاه من برگشتن بطرف من و گفتند:
" ما اینجا آمدیم که پارچه سبز را امضا کنیم می دانید خانوم..."
گفتم:" درست اومدید. قرار است که اینجا جمع بشویم. از آنجایی که نگاه نگرانش را خواندم گفتم که خیالتان راحت باشد ما به هیچ گروه و حزبی وابستگی نداریم."
مادر دختر نفس راحتی کشید و گفت:" خیالم راحت شد. می دانید من فقط برای پشتیبانی از جوانان مملکتم اینجا آمدم.
گفتم:" همه ما برای پشتیبانی از مردم مان اینجا هستیم اگر کمی صبر کنید بچه های دیگر هم از راه می رسند."
بعد از دقایقی یکی از بچه ها با پارچه سبز و نوزاد شش ماهه اش که پیراهنی سبز به تن داشت از راه رسید. آنها پارچه را امضا کردند و رفتند. کم کم همرهان دیگر هم از راه می رسیدند و هر کدام گوشه ای از پارچه را می گرفتند.
یک آقای سوئدی که داشت می رفت داخل دفتر روزنامه با لبخندی پرسید:" برای چه اینجا جمع شده اید؟"
گفتم:" برای اینکه شما بدانید که ایران هنوز در جنگ است. برای اینکه احمدی رئیس جمهور ما نیست. برای اینکه دیروز جنازه سهراب بعد از بیست و شش روز تحویل خانواده اش داده شد. برای ترانه موسوی، برای ندا، برای زندانیها، برای آنها که بچه شان را بسیجی کشته و باید امضا بدهند که بچه شون بسیجیه تا بتوانند جنازه را تحویل بگیرند، برای اینکه خیلی از جنازه ها را در سردخانه تره بار گذاشته اند و می خواهند یکی یکی تحویل مردم بدهند و برای اینکه شما بدانید که ایران آرام نشده است."
سری تکان داد و گفت :" یکی را می فرستم پایین تا پیام شما را بگیرد."
بعد یک آقایی که که سوئدی و آلمانی بود آمد جلو و گفت که گوش ات را بیار جلو.
گفتم:" اینجا که ایران نیست از چی می ترسی حرفت را بزن!"
دوباره گفت:" گوش ات را بیار جلو!"
این بار به احترام خواسته اش گوشم را آوردم جلو. مرد گفت:" ببین بین شما ایرانیها هم نازیست وجود دارد! در دوره هیتلر خیلی از ایرانیها نازیست بودند. ببین این بساط ها همه زیر سر اسرائیل و آمریکاست."
گفتم:" سوئد و آلمان هم بی نقش نیستد!"
گفتم:" تونازیستی؟"
اینطرف و آن طرف را نگاه کرد وآرام گفت:" آره یک نازیست با جرات! می دانی قوی ترین کشور کدام کشوره؟"
گفتم:" آلمان!"
دستش را دراز کرد و سلام هیتلری داد و گفت:" هیتلر دیوانه نبود و می دانست یهودی ها چگونه مردمی بودن."
با تعجب نگاهش می کردم.
گفت:" باورم نداری؟ هیتلر از رژیم شما بدتر نبود."
این یکی را دیگه نتوانستم رد کنم."
بعد گفت:" احمدی را نمی خواهید؟
گفتم:" نه!"
گفت:"قلم را بده من هم می نویسم که احمدی رئیس جمهور نیست."
بعد هم آرزوی موفقیت کرد و رفت.
بعد از ساعتی راه افتادیم دور شهر بی آنکه سخنی بگوییم ، چرا که در یک عقیده کاملا با هم به نتیجه رسیده بودیم و آن این بود که ما برای پشتیبانی از مردم خود جمع شده بودیم نه برای قدرت طلبی و یا به خیالی دیگر. از آنجایی که هفته گوتیا بود بیش از صد و پنجاه کشور تیمهای فوتبال کودکان و نوجوانان خود را به یوتبری فرستاده بودند. شهر پر بود از ملیت های مختلف. نوجوانها و حتی بقیه آدمها کنجکاو این پارچه سبز شده بودن و با سکوت راه رفتن ما. مردم سوالهایی می کردند و بعد از آن به امضا پارچه می پرداختند.
دیدن نگاه مردم زیباترین نگاهی بود که دیروز شاهد آن بودیم. آنقدر پر از حس همدردی بود که همه به شور و شوق آمده بودیم و متوجه خستگی پاهای خود نبودیم. وقتی در راه خانه بودم تقریبا کشان کشان راه می رفتم. یکی از جوانهایی که اهل عراق است و باهاش کار می کنم پرسید که از کجا می آیی؟ برایش همه چیز را تعریف کردم و او با نامیدی گفت که هیچ چیز درست نمی شود. دستی به شانه اش زدم و گفتم:" با اتحاد همه چیز درست می شه. اگر شماها هم همت می کردید و برای عراق تلاش می کردید امروز عراق سرنوشت بهتری داشت."
او لبخندی زد و گفت:" امیدوارم اینطور باشد که تو می گویی."
آن جوان عراقی تنها آدمی نبود که طی این مدت با ناامیدی از سرنوشت کشورش و یا ایران حرف می زد. جو کنونی ایران خیلی ها را دل نگران و دل مرده کرده است. خیلی ها فکر می کنند که فقط کشورهای اروپایی و یا آمریکاست که تعیین کننده سرنوشت مردم ماست ولی من فکر می کنم با دانایی و آگاهی پیش رفتن ، تسلیم افکار مخرب نشدن ، امید بیهوده نبستن به این شخصیت و آن شخصیت و پشتکار داشتن است که سرنوشت یک ملت را می تواند تعیین کند. ایران ما روزی ابرقدرت بود. امروز ما برای ابرقدرت شدنش نمی جنگیم ولی برای اسیر نبودن و استقلالش می توانیم همه نیرو خود را بکار ببریم و بجنگیم. امروز تجربه سی سال انقلاب نشان داده است که از هیچ شخصیتی نباید بت ساخت بتی که روزی برای به قدرت رسیدن اسلحه اش را رو به قلبت نشانه خواهد گرفت. امروز هدف ما از مبارزه هدفی بس بالاتر از این شخصیت و آن شخصیت است. اشتباه سال 57 را تکرار نخواهیم کرد.
وقتی آمدم خانه پاهایم تاول زده بود اما احساسی به زیبایی نگاه امروز مردم شهر داشتم چرا که احساس می کردم از حق ندا، سهراب و هزاران هزار زندانی و شهید دیگر توانسته ام پشتیبانی کنم.









Monday, July 13, 2009

زندان، شکنجه و کشتار

دو تصویر از مراسم خاکسپاری سهراب اعرابی از سایت گویا
هرگز از خاطرمان نخواهی رفت

گورستان خاوران







امروز سهراب اعرابی بخاک سپرده شد و بار دیگر دل همه خون شد ازغم سهراب. جرم سهراب چه بود؟ مگر سهراب به جز سراغ از رای خود گرفتن گناهی دیگر هم مرتکب شده بود که جوابش را با شکنجه و گلوله دادند؟ چرا خانواده سهراب پس از بیست و شش روز پی گیری و جستجو باید با جنازه سهراب مواجه بشوند؟ چقدر در زندان ها اسیرند که برای یافتن سهراب باید بیست و شش روز منتظر شد؟
روزهای تلخی ست. روزهای تلخ تری را هم در پیش راه خویش خواهیم داشت. همه ناراحت و پر از بغض و خشمیم اما حالا فرصت زیادی برای عزاداری نداریم. امروز باید با کار و پیکار مانع کشتارهای بعدی باشیم. امروز باید افشاگر چهره کریه کرکسانی بود که برای قدرت دست به هر جنایتی خواهند زد.
کودتای بیست و دو خرداد، شکنجه، زندانی کردن و کشتار دل ملت ایران را لرزاند اما لرزه به اندیشه مبارزه و گرفتن حق خود و مردم ما نینداخت! حالا دلیل بیشتری داریم برای مبارزه علیه نظامی که واژه اش گلوله است. حالا وقت آن نیست که لحظه ای اندیشه و وقت خود را تباه این تبهکاران کنیم!
این نظام سیاه، این نظام سرتا سر گناه، این نظام خون آشام امروز دندان در تن ، روح و اندیشه مردم پیر و جوان ما فرو نکرده است. سی سال است که با این شیوه ستمگرانه پیش رفته اند و به خیال خود تا ابد پیش خواهند رفت. این طالبان مدرن هنوز نفهمیده است که ترس همیشه زندانبان مردم نخواهد بود. روزی قدرتی در مردم بیدار می شود که هیچ هراسی از ترس و مرگ ندارد. آنوقت با چه حربه ای جلو مردم خواهند ایستاد؟
این حکومت قرون وسطی ایی به هر بهانه ای خواهد آمد که تیشه به ریشه ، زندگی، شادی و امید ما بزند. این حکومت دست به هر کاری خواهد زد که ما را بیشتر ازهمیشه اسیر ترس، نگرانی، ناامیدی و بی تفاوتی کند. از امروز بیشتر از دیروز یاوه خواهند گفت، یاوه نشان خواهند داد، یاوه خواهند نوشت، یاوه خواهند کاشت تا یاوه برداشت کنند.


تلویزیون و روزنامه های ایران امروز شروع به سانسور جنایت ،نوشتن و نشان دادن دروغ نکردند. آنها امروز شروع نکردن به سرگرمی مردم با این فیلم و آن فیلم سانسور شده و...
یاد فیلم اوشین (فیلم ژاپنی) افتادم. آن فیلم را خاطرتان هست؟ نام اصلی آن اگر اشتباه نکنم فقر و فحشا بود و صدا و سیما "سالهای دور از خانه " نامیدش تا مبادا ما تاثیر بد بگیریم.
بعد از دزدیدن انقلاب مردم آنقدر دروغ گفته اند، آنقدر حقیقت را تحریف کرده اند وآنقدر خیانت کرده اند که حتی اگر حرفی را هم درست بزنند من یکی باور نخواهم کرد. البته اخبار راز بقایشان را باور دارم. آنجا دیگر دروغ نمی گفتند. چون خیالشان راحت بوده و هست که هیچ جانوری جانورتر از خود جانورشان وجود ندارد.
امروز بیشتر از دیروز خبردار خواهیم شد که عوامل این رژیم چه بلاهایی سر امثال ندا، سهراب و...آورده و خواهند آورد. اینها که شکنجه می کنند و می کشند فرزندان همان درنده هایی هستند که نوجوانها و جوانهای سال 60 و 67 را به بدترین شیوه شکنجه کردند، کشتند و بعد هم مثل یک حیوان مرده با لگد و نفرت در قطعه ای که اسمش را لعنت آباد گذاشته بودند، دفن کردند. آنها با این کار فقط نمی خواستند که جوانها را بکشند بلکه می خواستند پدر و مادر و خواهر و برادرهای آنها را هم ترور شخصیتی و ترور ارزشی کنند. دیدن آن گورها هرگز از خاطر خسته و وجدان بیدار کسی بیرون نخواهد رفت. ویران کردن آن دیگر گورها را هم که عقاید دیگری داشتن و در قبرستانی دیگر خفته بودند نیز از وجدان بیدار کسی پاک نخواهد شد.
هرگز یادم نمی رود روزی را که مرد سی ساله ای بلند بلند گریه می کرد و می گفت:" پدر من بیش ازبیست سال بود که در آن گور خفته بود. آخر پدر من چه آزاری می توانست به آنها برساند؟"
زنی که کنار او نشسته بود با پر چادر سیاه خود اشک هایش را پاک می کرد و می گفت:
" .عیب نداره. ! جایی چیزی نگو یک بلایی هم سر تو می آورند."
دل خیلی ها پر است، پر از بغض های خفه شده، پر از دردهای گفته نشده و پر از حکایت های نوشته نشده. زیاد زمین خورده ایم، دوباره هم زمین خواهیم خورد اما دوباره هم بلند خواهیم شد. حیثیت و همت شما را سی سال جنایت نتوانست از بین ببرد. مشکلات غربت و درد غریبی هم نتوانست ما را از پا بیندازد.
وقت آن است که صدای همدیگر باشیم و دیوارهای امید یکدیگر را هر چه محکمتر با کار و کوشش بسازیم. وقت آن است که نگهدارهم باشیم. سهراب ، ندا و امثالهم نمرده اند و هرگز نخواهند مرد. آنها در ما زندگی می کنند و ما با آنها زندگی می کنیم.

این روزها در این روز نامه و آن روز نامه ، در این تلویزیون و در آن تلویزیون و...زیاد سخن از این شخصیت و آن شخصیت و بازیهایشان می رود. فکر کنم تجربه به ما نشان داده است که در این وضعیت بحرانی فرصتی برای بت ساختن از این و آن و یا ویران کردن این بت و آن بت نداریم. خوب است که با هوشیاری و دقت لازم فکر خود را متمرکز کنیم روی آنچه که امروز در ایران اتفاق می افتد. امروز مردم ما و آنها که در اسارت بسر می برند چشم امیدشان به ماست. باید راه چاره ای جست پیش از اینکه بدتر از اینی که هست بشود

انسان خداست

اگر تصمیم بگیرد

از عهده همه دردها و امتحانات برخواهد آمد

زندگی کن پیش از آنکه برای همیشه خاموش شوی

ترجمه شعری از دفتر نگاه آبی مه
نوشته حمیرا طاری

Friday, July 10, 2009

هیجده تیر، آستین ها را بالا بزنید

Götaplatsen


روز پنجشنبه هیجده تیرماه گوشه گوشه شهر ما شاهد گردهم آیی هزاران ایرانی بود. وعده ما ایرانیانی که به هیچ حزبی وابستگی نداشتیم طبق معمول یوتاپلاتسن بود. در آنجا طوماری که پارچه سبز رنگی بود و با طول 21 متررا با عنوان " احمدی نژاد رئیس جمهور ما نیست" طی سه روز پر کردیم از امضا هایمان. حتی برخی از سوئدیها روی آن را امضا کردند. همه چیز بخوبی و آرامی پیش رفت و اثری از تندروهای فرصت طلب نبود. دوست هنرمندی که آنجا ساز ستار می زد و می خواند گفت:" آن بنده خداها هم دلشون پر است و در سال 60 و 67 کشته زیاد داده اند و بد نیست آنها را درک کرد."
گفتم:" تنها آنها نیستند که کشته دادند. ما هم کشته زیاد داده ایم، دلیل نمی شود که امروز حرص و بغض مان را سر مردم بی گناه خالی کنیم و یا حق و حقوق دیگران را پایمال کنیم. "
او سری تکان داد و گفت:
" خوب درست می گی!"
دیروز در جمع ما برخی از فعالان حقوق بشر سوئدی و ایرانی و هنرمندان شهر هم حضور داشتند و با خواندن بیانیه شعر، ساز و آواز گردهم آیی را هر چه پربارتر کردند. آقای مسنی که سالها در ایران و در سوئد برای حق و حقوق مردم مبارزه کرده بود گفت:" می ترسم قصه سال 57 تکرار شود. مردم ما باید با آگاهی کامل پیش بروند تا مبادا دچار فریبی که ما شدیم، بشوند. باید موضع مان را از حالا مشخص باشد!"
گفتم:" شما نگران نباش! در دوره ما همه چیز تازگی داشت. مردم آگاهی امروز را نداشتند وشناختی نسبت به آخوند و حیله گری هایش نداشتند. البته در دلم می گفتم که پدربزرگ خدا بیامرزم از همان روزهای اول، قبل از به آتش کشیدن شدن سینما رکس آبادان توسط آخوندها به ما که بچه بودیم و به آنها که بزرگتر می گفت:" آقا اینها از آفتابه سنگین تر بلند نکرده اند و روزگارتان را سیاه خواهند کرد."
متاسفانه از آنجایی که کسی تاریخ را خوب مطالعه نکرده بود و حرف بزرگترها را هم بخاطر نداشتن سواد خواندن و نوشتن جدی نگرفت، باور نکرد و اسیر چنگ آخوند کرد. خیلی از جوانها امروز ماها را سرزنش می کنند که چرا انقلاب کردیم. فکر کنم این روزها آخوندها با حقه بازی و دروغ های بی نهایت عریان خود به شما نازنینان ثابت کرده باشند که انقلاب ما را در آن سالها دزدیدند درست مثل رای شما، درست مثل به دارآویختن هزاران هزار جوان بی گناه با تهمت قاتل و قاچاقی زدن، درست مثل حمله های شبانه اشان به اتاق های خواب بی گناه شما، درست مثل ضرب و شتم وحشیانه اشان به سر و صورت بی گناه شما و درست مثل تهمت های خود به رسانه های خارجی.
مردم خوب من، جوانهای خوب و مبارز خاک ایران زمین، اولین مردمی که برای اولین باردرتاریخ بشریت به تمدن رسیدند ما ایرانیها بودیم. پیروز میدان این جنگ هم ما خواهیم بود اگر با امید ، با اتحاد و با دقت هر چه بیشتر پیش رویم.
هزار و سی صد سال پیش الفبای زبانمان را اعراب بیابانگرد آن زمان با حمله و زورگویی توانست عوض کند ولی نتوانست زبان فارسی را از ما بگیرد، کتاب هایمان را آتش زدند، دین اسلام را با تجاوز به خاک و فرهنگ ما بر سر ما آوار کردند اما نتوانستند ریشه های ما را بزنند. طی این سی سال چقدر سعی کردند اراجیف و اباطیل به خورد ما دهند و ما را از ما بگیرند نتیجه اش چه شد؟
ما کار زیاد داریم. با راهکارهای تازه، دانایی، پیوند به یکدیگر، هر چه آگاه تر پیش رفتن، حق مان را خواهیم گرفت. سال 58 -67 را مطالعه کنید. بگذارید هر پدر و مادری ورقی باشد از دفتر تاریخ. بگذارید آنها تعریف کنند چه روزگاری بر ما گذشت. مبادا شما هم سهل انگاری های ما را تکرار کنید.
برای رسیدن به مقصد عجله نکنید، زود ناامید نشوید چرا که این خواسته رژیم است. مطمئن باشید با کمک یکدیگر با فکر و پیدا کردن ترفندهای جدید راه را کوتاه خواهیم کرد. بالاخره به مقصد خود خواهیم رسید. خوشحال باشیم که حالا همه با هم هستیم و با هم پیش می رویم. خوشحال باشید که برای اولین بار پل ارتباطی و همبستگی مان مستحکم شده است . همت شما بود که ما را بهم پیوند داد و همت ماست که از قطره خون کسی نگذریم. ما اینجا بی کار نمی شینیم. مبادا دلسرد و ناامید شوید. مبارزه ما فقط به آمدن در خیابانها ختم نمی شود. راه های زیادی هست. آن راهها را خواهیم رفت.
البته بد نیست همه ما بخاطر داشته باشیم که از آمریکا و کشورهای اروپایی تنها به عنوان یک ابزار کمکی استفاده کنیم نه چیز دیگری. تجربه عراق و افغانستان باید بهترین درسی باشد برای ندادن اجازه دخالت مستقیم بیگانه. بیگانه حق ندارد با وارد خاک ما شدن، ایران ما را ویران کند.
ترجمه شعر 1
آهای!
اینجا بمبی تیک تیک می کند
بمبی که شما کاشته اید
بمبی که شما پرورش اش می دهید
بمبی که شما آبیاری اش می کنید
آهای!
بمبی اینجا تیک تیک می کند
بمبی که شما نگهبان آنید
بمبی که از شما روشن می شود
و بمبی که در ما منفجر می شود
ترجمه شعر 2
همچون جانور دور می گردیم
دور ایران که در وحشت نشسته
دور عراق که در آتش اژدها می سوزد
دور لندن که با قطعات مرگ بازی می کند
و دور آمریکا که در خفا مرگ را زایمان می کند
همچون جانور می گردیم
در جنگل دموکراسی
در کاکتوسهای مدرنیته
در چاه های تاریک مذهب
از دفتر شعر
نگاه آبی مه""
نوشته حمیرا طاری
"

Thursday, July 09, 2009

تظاهرات چهارشنبه 17 تیر و برخوردهای فرصت طلبانه بعضی احزاب

امضا ایرانیان یوتبری




امروز عصر خود را آمده کرده ، سوار اتوبوس شدم و راهی میدان یوتا پلاتسن. از توی اتوبوس می دیدم که در گوشه گوشه شهر مردم جمع شده اند. در مرکز شهر، میدان گستاو آدلف حزب کمونیست کارگری ، سلطنت طلب ها و در میدان کونگز پورت پلاتسن مجاهدین جمع شده بودند. خوشحال بودم که حضور ایرانیها را در گوشه گوشه شهر می دیدم. وقتی به میدان یوتاپلاتسن رسیدم. با لبخند به طرف بچه هایی که این مدت در تحسن ها با آنها آشنا شده بودم رفتم. بچه هایی که به هیچ حزبی وابستگی نداشتند و تنها برای پشتیبانی مردم ایران آمده بودند. مثل همیشه آرام و مهربان در کنار یکدیگر ایستاده بودند. بچه هایی که بیشتراز یکسال نیست که در سوئد سکونت داشتند حالت چهره و رفتارشان تا حدودی متفاوت از بقیه است. آنها روحی آرام تر دارند و زبانی خوش تر از ما قدیمی ها صحبت می کردند. یکی از آنها جوانی بود که مشغول نصب پارچه سبزی بود که می خواستیم روی آن را امضا کنیم. عده ای هم مشغول آماده کردن ساز، میکرفون...
همه چیز به آرامی روزهای پیش ، پیش می رفت تا اینکه دیدیم جمعیتی با طبل و شعارهایشان راهی منطقه ای که ما تجمع کرده بودیم ،شدند. کمی که نزدیک تر آمدند از پرچم و شعارهایشان معلوم شد که حزب کمونیست کارگری، حکمت و سلطنت طلب ها هستند. آنها بی آنکه به حضور ما توجه ای کنند بساط خود را در جایی که ما بودیم پهن کردند و هر کدام به نوبت خود شروع به خواندن مطالب خود و سخنرانی کردند. صحبت هایی که طی این سالها آنقدر از آن شنیده بودیم که دیگر گوش هایمان از شنیدنش خسته شده بود.
بعد از یک ساعت تک و توک به سمت آن تظاهرکننده ها رفتیم و پرس و جو کردیم که برنامه آنها چقدر طول می کشد و کی نوبت به اجرای برنامه ما می رسد. چرا که ما اجازه از پلیس داشتیم که آنجا باشیم و برنامه داشته باشیم و آنها فقط اجازه عبور از آن منطقه را داشتند. به آقایی گفتم:" می بخشید ما از جانب پلیس اجازه تجمع در این محل را گرفته بودیم بعد نیست کمی هم به حق و حقوق ما احترام بگذارید!"
آن آقا عصبانی شد و مشت اش را بطرف من بلند کرد وگفت:
" برو در ایران تظاهرات کن اینجا مال ماست!."
آن آقا آنقدر خشم و عقده داشت که آن را بخوبی می شد در نگاه و حرف زدن وقیحانه و مستبدش دید لحظه ای به یاد رژیم ایران و حرکات زننده بسیجی ها و پاسدارها افتادم. بعد از چند دقیقه دیدم که درگیری های لفظی و فیزیکی دیگری در چند گوشه دیگرهم آغاز شد.
بیشتر بچه ها خونسرد ایستاده بودند تا ببینند که آن فرصت طلب ها کی دست از شعارهای فرصت طلبانه شان برمی دارند و کی با آنها همه دم زدن از دموکراسی اجازه شروع برنامه های ما را می دهند در جایی که از پیش اجازه آن را گرفته بودیم. اما آنها با بی توجهی یکی پس از دیگری به سخنرانی می پرداخت تا اینکه نوبت به آقایی به نام آقای صالحی که سلطنت طلب بود و با همکاری هم به آنجا آمده بودند رسید او گفت:" من خیال سخنرانی ندارم فقط می خواستم بگویم که بچه های در ایران خسته نباشید خواهش می کنم از جمع سرود ملی مان، ای ایران مرز پرگهر را بخوانیم."
همین که همه مردم ( ما و آنها) شروع به خواندن سرود کردیم عده ای از کمونیست کارگری ها و حکمتی ها که تظاهرات را با سلطنت طلب ها تدارک دیده بودند عصبانی شدند و شروع کردن به داد و بیداد. خانمی در آن میان تقریبا در حال تکه و پاره کردن خود بود. او مثل یک کودک پر از هیجان بالا و پایین می پرید و داد می زد تا مبادا صدای سرود ملی به گوش همه برسد. آنجا بود که صدای سرود ما بالاتر و بالاتر می رفت . آنها پاک فراموش
کرده بودند که هدف از آن تجمع و تظاهرات چه بود.
مگر ما و آنها برای حمایت مردم در ایران در آنجا جمع نشده بودیم. ما به حرمت آنها هیچگونه شعاری ندادیم مبادا مردم ایران دوباره مثل سال 67تقاص اشتباه دیگران را پس بدهند.
رفتار و عملکردهای برخی از کمونیست کار گری و حکمتی ها نشان دهنده آن بود که آنها فقط و فقط برای مطرح کردن خود و منافع خویش به آنجا آمده بودند.
راستی این احزاب تاریخ مصرف گذشته، در چه رویایی بسر می برند و از مردم ما در ایران چقدر می دانند؟
آیا هنوز نفهمیده اند که وظیفه ما در خارج کشور حمایت از آن مردم است و نه سو استفاده از مبارازات آنها؟ فرق آنکه مشت شان را بروی من و آن پیر مرد بلند کرد با آن بسیجی های داخل ایران در کجا بود؟

Saturday, July 04, 2009

هیجده تیر سال 88



سی خرداد




هیجده تیر



سلام هموطن ، سلام ندای خفته در خفقان سکوت، سلام اسیر زندان سوره های دروغین رسولان رذالت و حقه بازی های سیاه سیاست قدرت .
سی سال از تولد کودک جبر، جنایت و کشتار می گذرد. حکومت جمهوری اسلامی در طلوع نظام خود آنچه را که ثمره مبارزه مردم ایران بود، انقلاب 57 را به غارت برد و آن را به نام ننگین خود ثبت کرد درست مثل همین انتخابات اخیر. یادتون هست سال 59 را که زنها را مجبور کردند روسری سر کنند و ما چه شعارهایی می دادیم و آنها چه شعارهایی؟
ما می گفتیم: ما انقلاب نکردیم باز به عقب برگردیم
و آنها می گفتند:
یا روسری یا تو سری!
آهای بچه های هم نسل من، نسل اول خاطرتان هست؟ خاطرتان هست آن روزی را که رهبران حزب های ایرانی در صدا و سیمای ایران حاضر شدند. خاطرتان هست با چه ابزاری "امام خمینی" و طرفدارانش چند صدا را در تک صدای خود خفه کردند؟
خاطرتان هست چگونه رعب و وحشت را از همان آغاز به قدرت رسیدن شان در روح پدرها و مادرهایمان و سپس در روح خود ما دمیدند؟ درست مثل همین امروز وحشت انداختن در وجود مردم بهترین سلاح شان بود. و امروز بسی پست تر از آن روزها این حربه را بکار می برند. چرا که آنقدر مار خورده اند که افعی شده اند.
ما هنوز زنده ایم و بار تلخ تجربه و دردآوراین سی سال گذشته را بر شانه های شکسته خاطرتمان حمل می کنیم نه در ایران بلکه در دهکده جهان.
هنوز به سال 58 می اندیشم و چشمان پر اشک پدر سیما پانزده ساله. هنوز بخاطر می آورم آن پاسداری را که پدر سیما را از اتوبوس پیاده کرد چرا که چهره او زرد بود از داغ سیما و آنها می خواستند بدانند آیا او مواد می کشیده . سیما فقط بخاطر یک اعلامیه اول عروس اجباری شما شد و بعد هم اعدامش کردید مبادا پایش به بهشت کذایی شما برسد. پاسدار شما هنوز هم از پدر سیما و امثالهم هنوز می پرسد:
" چی می کشی؟"
و او امثال او هنوز با نگاهی غمگین و کمری شکسته از داغ فرزندان خود می گویند :
"درد!"
هنوز به سال 60 می اندیشم. به مادر پروین دختر هیجده ساله ای که به همین بهانه ها کشته شد. مادر پروین هم بعد از گذشت چند سال مرگ دختری که با هزار فقر و بدبختی در جنوب تهران بزرگش کرده بود، دق کرد...
هنوز به سال 67 و مادر حمید می اندیشم که یک هفته قبل از آزاد شدن پسرش به زندان اوین رفت تا حال او را جویا شود اما زندانبان یک ساک کوچک دست او داد و گفت:
" دیشب پسرتان اعدام شد."
و او از اوین تا خانه چون دیوانه ها ناسزا بود که به نظام می گفت و گریه می کرد.
چرا او اعدام شد یک هفته قبل از 8 سال زندان؟ برای اینکه مجاهدین خلق نادان و خوش خیال با صدام حسین در همان روزها همکاری کردند. آنها در جنگ ایران و عراق آتش اسلحه شان را به خیال باطل برانداختن جمهوری اسلامی رو به هموطن های خود شلیک کردند. حالا یکی نیست بپرسد که آخر کشتن حمید چه ربطی داشت به خیانت مجاهدین خلق به آب و خاک خود؟!
امروز هم در خارج از ایران یکی دو حزب مشابه که همان شخصیت و ماهیت نظام حکومت ایران امروز و مجاهدین خلق را دارد برای به قدرت رسیدن خود، به بهانه حمایت از مردم، با شعارهای منافع خواه خود را تکه و پاره می کنند. آنها اشتباهات مجاهدین خلق را تکرار می کنند بی آنکه شاید خود بفهمند با این کار چه صدمه ای به مردم ایران می زنند. چرا که نظام حکومت ایران همین امروز جوانهای بی گناهی را که اصلا روح شان خبر از این حزبها ندارد و با شکنجه و تهدید در زندان های ایران وادار می کند که جرات اعتراض نداشته باشند.
نمی بینید این حکومت بیمار و ستمگر در صدا و سیمای تبهکار خود چگونه دوباره به عقب برمی گردد و از همان ابزارهای قدیمی استفاده می کند؟ سه تا از آدمهای خودفروش خودشون را جلو دروبین می آورند که اعتراف کنند منافقند.
اگر شما قدرت پرستان آن روزها را از خاطر برده اید ما آن روزها را فراموش نکرده ایم. بخاطرمان هست که خانواده هایی مثل خانواده حمید، سیمین و پروین چگونه با ترس و لرز برای جوان هایشان ختم گرفتند و گفتند بهتر است که دوستان جوان فرزندانشان در مراسم سوگواری شرکت نکننند مبادا به آنها هم مهر سیاسی زده بشود و گرفتار سرنوشت بچه هایشان شوند، درست مثل همین امروز.
سی سال گذشت. جهان دگرگون شد. جهان گام بسوی پیشرفت و ترقی برداشت. جهان جهانی دگر شد اما جهان این نظام وحشی همچنان پایدار به سیستم بربر خود ماند. البته این نظام هرگز نه نگفت به ابزار ظلم و ستم مدرن و از آنها به بهترین شکل پس از انتخابات استفاده کرد. استفاده از باتون های برقی، گاز اشک آور، اسلحه و... بعد از انتخابات خرداد بیست و دو از خاطرمان نخواهد رفت.
هیجده تیر نزدیک است. در هیجده تیر امسال هم ممکن است مثل سی خرداد امسال ،مثل هیجده تیرچند سال پیش دانشجوها و مردم را مورد ضرب و شتم خود قرار بدهند. اما چکار کنیم مثل این سی سال فراری شیم؟ با ترس و لرز زندگی کنیم؟ تن به خفت شان بدهیم؟ باز بنشینیم ذره ذره مردن جوانه هایمان را با گرفتار شدن در دام اعتیاد و فحشا تماشا کنیم؟ دوباره خفقان بگیریم؟ دوباره تماشاگر جنایت شان باشیم؟ نه وقت آن رسیده که عزم خود را جزم کنیم در هر جای دنیا که هستیم و بپا خیزیم برای به آزادی رسیدن میهنمان، برای زندگی کردن در خاکی که اولین قدم کودکی را در آن برداشتیم، برای پشتیبانی از هموطن هایمان، برای دفاع از آن جوانهایی که دارند بار دیگر محکوم می شوند به همان سرنوشت ما. اگر ذره ای احساس مسئولیت اجتماعی می کنیم وظیفه داریم که از جا برخیزیم و راه چاره ای بجویم برای رها شدن از زندان استبداد این نظام مردم فریب!
هر کسی انتخاب شده برای نوعی زندگی. بگذارید ما انتخاب شده باشیم برای کاشتن و بارور کردن درخت آزادی ، آزادگی و تمدن. بگذارید ما انتخاب شده باشیم برای نجات ریشه های بجا مانده اجداد مان نه آن اجدادی که مردمش هنوز بعد از 1400 سال طلوع دین خود با زور، چپاول و دروغ هم سو و هم خوهستند و حتی دین شان آنها را اهلی نکرد.
در سوئد، شهر یوتبری به پیشواز 18 تیر می رویم، روزسه شنبه 16 تیر تا روز پنجشنبه 18 تیر در میدان یوتا پلاتسن